به ظاهر هیچ عکسالعملی نشون ندادم اما توی قلبم، آشوبی به پا بود
آشوبی که...
وائل: بهتری؟
_ آره
وائل: بزنم کنار؟
_ واسه چی؟
وائل: گفتم شاید حالت بد شده، توقف کنیم، یه چیز شیرین بخوری حالت بهتر بشه
_ نه خوبم. بریم که زودتر برسیم به بیوتی
در ورودی باز شد و وارد عمارت شدیم.
وائل: امیدوارم دکتر اومده باشه
_ تا الان اومده حتما
وائل: امیدوارم
توی پارکینگ ماشینش رو پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم. با دیدن ماشینهای رنگارنگ توی پارکینگ واسهام جالب بود بقیهشون رو نگاه کنم اما الان اصلا زمان مناسبی برای این کار نبود.
وائل ماشین رو دور زد و به سمتم اومد و دستش رو سمتم گرفت: بریم
دستش رو گرفتم و درکنارش به سمت بیرون از پارکینگ قدم برداشتیم.
با ورودمون به باغ، از دور متوجه شخصی شدیم که کنار بیوتی نشسته بود.
شخصی که با وجود کیف بزرگ پزشکی کنارش، راحت میشد حدس زد کسی نیست جز دامپزشک.
نزدیک شدیم و دکتر با دیدنمون خیلی عجلهای سلام و احوال پرسی کرد و از هردومون خواست کنار بیوتی بشینیم و باهاش حرف بزنیم.
بیوتی با اون ابهت و جذبه زیادی که داشت، چشمهاش رو بسته بود و سرش رو پایین گرفته بود و ناله میکرد.
وائل: دوست داری نوازشش کنی؟
_ آره اما، میترسم
لبخند زد و کنار گوشم پچ پچ کنان گفت: یادمه یه نفر گفت اصلا از سگ نمیترسم. فقط نمیخوام دستم نجس بشه
با خجالت نگاهش کردم: حالا من اونموقع یه چیزی گفتم
لبخندزنان دستم رو به سمت بیوتی کشید. کنار سرش نشست و شروع کرد به نوازش و صحبت کردن با سگ دوست داشتنیش.
آهسته و با احتیاط کنارش نشستم. البته جوری که انگار پشت کمر وائل خودم رو مخفی کرده بودم!
کنار گوشش گفتم: میشه به سرش دست بزنم؟
دستم رو گرفت و خواست روی سر بیوتی بذاره که بلک با صدای بلند پارس کرد. ترسیدم و دستم رو عقب کشیدم: فکر کنم غیرتی شد
خندید و با بلک انگلیسی حرف زد. نمیدونم بهش چی گفت اما هرچی که گفت، بلک آروم شد و کنار بیوتی نشست.
نالههای بیوتی بیشتر شد و از نفس نفس زدناش مشخص بود داره به شکمش فشار میاره تا تولهاش رو به دنیا بیاره.
دکتر: این از اولین توله
یه موجود کوچولوی مشکی رنگ رو با دستهاش بالا گرفت. با شگفتی نگاهش کردم: وای خدا
وائل همچنان با بیوتی حرف میزد که با دیدن این صحنه خوشحال شد و سرش رو بوسید.
دکتر توله رو کنار دستهای بیوتی گذاشت که از وائل پرسیدم: چرا دکتر توله رو گذاشت کنار دستهای بیوتی؟
وائل: توله بعد از به دنیا اومدنش باید کنار مادرش باشه تا لیسش بزنه و تمیزش کنه. اگه این کار رو نکرد، خود دکتر بعد از به دنیا اومدن بقیه تولهها با حوله تمیزش میکنه
با تعجب گفتم: تولهها؟
حین نوازش سر بیوتی لبخند زد: آره عزیزم، تولهها. فقط امیدوارم به راحتی زایمان کنه و بقیه تولههاش رو به دنیا بیاره. اگه تولهای توی شکمش بمونه، باید سزارینش کنن
دکتر: این از دومین توله
با شنیدن صدای دکتر، حواس هردومون پرت شد.
وائل: دیدی ترس نداشت؟
تا خواستم بپرسم منظورش چیه، دیدم وائل دستم رو روی سر بیوتی گذاشته.
ترسیدم و جیغ آرومی کشیدم که دکتر پرسید: چی شده؟
وائل: چیزی نیست دکتر
و با لبخند به من گفت: ترسو خانم
_ کارت بیخبر بود. ترسیدم خب
بیوتی بعد از دقیقهها ناله کردن و اذیت شدن، هشت تا توله به دنیا آورد.
تولههایی که به گفته دکتر، کاملا سالم و سلامت بودن. ظاهرا بیوتی اونقدر درد داشت که به تولههاش توجهی نشون نداد. پس، به پیشنهاد دکتر، من و وائل تولههاش رو با حوله تمیز کردیم.
حقیقتش میترسیدم. خیلی کوچولو بودن و میترسیدم با کشیدن حوله روی تنشون آسیب ببینن. اما وائل یادم داد دقیقا چطوری این کار رو انجام بدم.
وقتی ازش پرسیدم چجوری این چیزها رو میدونی، گفت درمورد زایمان سگ توی گوگل یه سری مطالب خونده و به یادش مونده که تو این شرایط باید چه کار کنه.
@NeiloofarBakhtiary
ČTEŠ
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.