🍒 بخش ۱۶۰ 🍒

15 1 0
                                    

_ خیلی غیر منتظره گفتی
سامی: یارو هم زودتر از موعد رسید. ظاهرا کارهاش اون‌ور زودتر تموم شده. حالا بگذریم از این حرف‌ها. احتیاج به عکس و اثر انگشت لنا داره تا کارهای مدارکش رو انجام بده
وائل: عکس که نداره. جلسه هیئت مدیره‌ شرکت ** فرداست. بعد جلسه میبرمش
سامی: من فردا کلاس ندارم. میام دنبالش میبرمش کارهای عکس و اثرانگشتش رو انجام بده.
وائل که کاملا مشخص بود از سر ناچاری داره حرف میزنه، باشه دستت درد نکنه‌ای گفت و سامی بعد از یه سری صبحت‌های دیگه راجب آقای جاعل مدارک، خیلی سریع خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتن سامی، تا چند دقیقه نه من حرفی زدم نه وائل.
من مات چهره وائل بودم که نگاه خیره‌اش به تلویزیونی بود که کارتون پخش میکرد و کاملا مشخص بود که میون افکارش غرق شده.
بعد از چند دقیقه با ذوق و خنده آلا که کارتون نگاه میکرد، لبخند روی لب هر دومون نشست.
از روی مبل بلند شدم و کنار وائل نشستم.
_ بده من بغلش کنم
وائل: چرا؟
_ خب دلم برای خنده‌هاش ضعف کرد
وائل لبخند زد و آلا رو توی بغلم نشوند که محکم بغلش کردم و یکم چلوندمش که نزدیک بود گریه‌اش بگیره اما خدا رو شکر وائل باهاش حرف زد تا حواسش پرت شد.
شروع کردم به بوسیدن لپ‌های تپلش که خودش هم با شنیدن بوس‌های آبداری که روی لپ‌هاش میچسبوندم، میخندید.
وائل: لنا
گردن آلا رو بوسیدم و گفتم: جانم
وائل: هضمش سخته
نگاهش کردم: هضم چی؟
وائل: اینکه به زودی برمیگردی خونه‌تون
_ برای من هم همین‌طور
آلا دست و پا زد که باز گردنشو بوسیدم که قلقلکش شد و با صدای بلندتری زد زیر خنده.
وائل: چرا برای تو سخته؟
_ فکر نمیکردم به این زودی بتونم برگردم
وائل: خوش‌حالی؟
آلا موهام رو توی دست‌هاش گرفت و کشید که جیغ زدم و گفتم: آره
وقتی دیدم هیچی نگفت، برگشتم نگاهش کردم که دیدم با ناراحتی داشته نگاهم میکرده و به محض اینکه متوجه نگاهم شد لبخند زد.
به سمتم خم شد و روی شقیقه‌ام رو بوسید و از کنارم بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
آلا به بغل از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم که جیغ آلا توی سالن پیچید.
نگاهش کردم، دیدم غرغرکنان چیزی زیر لب میگه و با دست‌های تپلیش به پشت سرم اشاره میکنه.
برگشتم به پشت سرم که تازه متوجه شدم منظورش به کارتونه. خندیدم و لپش رو بوسیدم: من قربونت برم آخه. ببخشید من حواسم نبود. خب بیا بریم بذارمت جلوی تلویزیون کارتون ببین خوشگل بلا
جلوی تلویزیون نشوندمش و خیلی سریع همه کوسن‌های روی مبل‌ها رو برداشتم و دورش چیدم و وقتی مطمعن شدم خطری تهدیدش نمیکنه، به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم وائل لباس‌هاش رو عوض شده، از اتاقش بیرون اومد و با دیدنم گفت: میرم تو ساحل قدم بزنم
_ مواظب خودت باش
وائل: باشه عشقم
ناراحتی چهره‌اش حالم رو بدتر میکرد. هیچ‌وقت دلم نمیخواست این‌طوری ببینمش‌. با صدای بسته شدن در به خودم اومدم.
نگاهی به آلا انداختم و وارد آشپزخونه شدم. از طرفی خوشحال بودم که برمیگردم پیش خانواده‌ام و از طرفی ناراحت بودم که از وائل جدا میشدم. در این جدال پر کشش قلب و عقلم، نمیدونستم به خانواده‌ام فکر کنم یا عشقم.
همزمان که پشت کانتر صبحانه میخوردم و فکرم درگیر وائل بود، به آلا نگاه میکردم که غرق کارتون شده بود و با ذوق میخندید.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم، دست از صبحانه خوردن کشیدم و به اتاق رفتم و موبایلم رو از روی تخت برداشتم که دیدم اسم نهال روی صفحه‌اش خودنمایی میکنه.
_ جانم
نگاهم به ساک آلا افتاد. به سمتش رفتم و بازش کردم.
نهال: لنا؟ داری برمیگردی؟
خنده‌ام گرفت: علیک سلام. احوال مامان خانم چطوره؟
نهال: ول کن این حرف‌ها رو. سامی چی میگه؟
_ والله من هم ....
خواستم بگم والله من هم خبر نداشتم که یادم اومد نهال اصلا از این موضوعات خبر نداره.
با سکوتم نهال با کلافگی پرسید: والله تو چی؟ بگو
_ والله من هم زیاد موافق نبودم اما خب، باید برم دیگه
نهال: باید برم دیگه یعنی چی؟ صبر کن من دستم بهت برسه، پوستت رو میکنم
با شنیدن این حرفش ناخودآگاه لبخند زدم.
نهال دختر بی‌نهایت احساساتی بود که فکر میکرد با این تهدیدهای بامزه‌اش میتونه منصرفم کنه. یکی از اسباب بازی‌های آلا رو از توی ساکش درآوردم و گفتم: مرسی عزیزم تو لطف داری
نهال: لنا من الان خیلی ناراحتم بابت رفتنت
درحالی که به سالن برمیگشتم و کنار آلا مینشستم ،گفتم: آخه عزیزدلم همین فردا صبح که نمیخوام برم. بعدش هم تو هم بالاخره که میری ایران، اون‌جا همدیگه رو میبینیم دیگه
نهال: من چند ماه دیگه میرم نه چند روز دیگه
با شنیدن کلمه‌ی چند روز دیگه، ته دلم خالی شد.
نهال: لنا
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now