صدای شخص پشت سرم رو شنیدم که گفت: با این، پنج نفر
مردی که اولین سوال رو پرسیده بود دوباره گفت: ها، خوبه، میخوام قیافه این دختر رو ببینم
احساس کردم همه بدنم داره نبض میزنه و قلبم داره میاد توی دهنم. با برخورد نور چراغ قوهای که مستقیما مقابل چشمهام گرفته شد، کل خاندان مرد رو مورد لطف و عنایت قرار دادم که باعث شد حس کوری رو هم تجربه کنم.
صداش رو شنیدم که گفت: خیلی خوشگله واقعا، چه پولی در بیاریم از اینها
مرد پشت سرم گفت: من باید برم، سریع این رو ببر
نور به سمت پایین گرفته شد که پایین تنه مرد مقابلم رو دیدم که یه دشداشه و دمپایی عربی مشکی پوشیده بود. دست توی جیب دشداشه سفید رنگش برد و بطری و دستمالی درآورد و به سرعت در بطری رو باز کرد و از محتویاتش روی دستمال ریخت.
از چیزی که دیدم بدنم یخ کرد. مرد پشت سرم، دستهاش رو محکمتر دورم حلقه کرد و مرد مقابلم دستش رو به سمت صورتم آورد و محکم جلوی بینیم گذاشت و فشار داد. چون میدونستم حتما بیهوش میشم، نفس نکشیدم اما مگه چقدر میتونستم مقاومت کنم؟
انگار با این حرکت مرد، به خودم اومده بودم و شوکی بهم وارد شد که شروع کردم به تقلا کردن اما اون لعنتی کار خودش رو کرد. نفس کم آوردم و مجبور شدم نفس عمیقی بکشم.
یه بوی تلخ، یه حس کرخت ناگهانی و نالهای که توی گلوم موند و بعد از اون، سیاهی و سیاهی.
با حس سردرد شدیدی چشمهام رو باز کردم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و داشتم فکر میکردم که شاید دوباره زیاد خوابیدم اما، نگاهم که به دیوار مقابلم افتاد و صدای ناله به گوشم رسید، با تعجب بلند شدم و با دیدن صحنه مقابلم وا رفتم. دخترهایی که دستها و دهنهاشون رو با پارچهای بسته بودن و هرکدوم گوشهای کز کرده بودن و گریه میکردن.
عقلم نهیب زد، من، تو یه اتاق با دیوارهای سیمانی و لامپ مهتابی که نیم سوز شده با چهل_پنجاهتا دختر دیگه که ترس از چهره همهشون پیداست، نویدی جز بدبختی نمیداد.
بغض گلوم رو گرفت، بدنم از ترس یخ کرد و دلم بیشتر خالی شد. قطعا چیزهای خوبی انتظار ما رو نمیکشید. در واقع اینجا ته دنیا بود. اینکه منتظر یه اتفاق بد باشی هم وحشتناک بود، هم مزخرف. اصلا خود مرگ بود.
خدایا خواهش میکنم به ما رحم کن. خدایا تو رو خدا. خدایا به خدا از این به بعد همه نمازهام رو مرتب میخونم، فقط کمکمون کن من و این دخترها از اینجا نجات پیدا کنیم.
دلم بیشتر برای اون دخترها میسوخت. با دیدن گریههاشون جیگرم خون میشد. انگار نه انگار خودم هم وسط این قضیه بودم!
توی دلم داشتم دعا میکردم که دوتا از دخترها شروع کردن به کتک زدن همدیگه و به طرز وخشتناکی به صورت همدیگه میکوبیدن و چنگ مینداختن که صورتهاشون پر از زخم شد و خونریزی کرد.
خودم کم ترسیده بودم، این دوتا هم شده بودن قوز بالای قوز و معلوم نبود چه مرگشون شده تو این وضعیت!!!
بغض توی گلوم بزرگ و بزرگتر میشد و دردش خیلی زیاد بود اما نمیخواستم گریه کنم. من نباید گریه میکردم. ما از اینجا نجات پیدا میکنیم. آخه این اصلا انصاف نیست خدا. مگه ما چه گناهی کردیم که این جوابش باشه؟
زانوهام رو بغل کردم و دستهام رو دورشون حلقه کردم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشمهام رو بستم. من نباید گریه کنم، من نباید گریه کنم، من نبای...
بغضم شکست و باز هم نتونستم. ضعیفالنفس بودنم رو لعنت کردم. به خدا این حق من نیست. مگه من چه کار کردم خدا؟
با شنیدن صدای باز شدن قفل در اتاق، شوکه شده سرم رو بالا گرفتم و به در نگاه کردم و نفسم توی سینهام حبس شد.
مرد قد بلندی با چهرهای چفیهپیچ شده و لباسی شبیه لباس نظامی و خاکی رنگی که به تن داشت وارد اتاق شد. حتی گریه دخترها هم قطع شده بود و با وحشت به مرد نگاه میکردن. به سمت دوتا دختری که باهم دعوا میکردن رفت و با یه حرکت یکیشون رو به عقب پرت کرد و گلوی نفر دوم رو توی مششتش گرفت و هولش داد و به دیوار کوبید.
مرد دیگهای وارد اتاق شد که دشداشه سیاه رنگی به تن داشت و چهرهاش زیر ریش بلند و عینک طبیاش، مشخص نبود. نگاهی به دخترها انداخت و رو به دختری که گلوش میون دستهای مرد چفیهپوش محصور شده بود، به فارسی سلیسی گفت: این مسخره بازیها رو کنار بذار
دختر اما خم به ابرو نیاورد و گفت: کدوم مسخره بازی؟ اون پدرسگ به من حمله کرد
مرد پوزخند صداداری زد و گفت: تو اولین نفری نیستی که این بازیها درمیاره. مطمعنا آخرین هم نخواهی بود. با اون مغز کوچولوت پیش خودت فکر کردی که صورتم رو زخمی میکنم تا بلکه دلشون به حالم بسوزه و یه کار خرحمالی بهم بدین؟ آره؟💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
ČTEŠ
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.