خودش هم خندید: چه ربطی داره دیوونه؟ تازه یه دوستپسر خوب باید به فکر لبهاش باشه
_ آخ که تو چقدر حساسی. با چه اسانسی؟
سامی: نمیدونم ببین خودت از هر کدوم خوشت اومد بخر. فقط یادت باشه رنگی نباشه ها
بیشتر خندیدم: مگه میخوای به من لب بدی ؟
غش کرد از خنده : خدا لعنتت کنه وائل
_خدا عمهات رو لعنت کنه. فعلا
حین خنده خدافظی کرد.
اون شب در کنار نهال و سامی شب خوبی رو سپری کردیم. هرچند نیمههای شب، کابوسهای لنا شروع شدن که باعث میشد با جیغ و گریه از خواب بیدار بشه. جدا از این مسئله، با هیفا تماس گرفتم و خواستم وسایل من و لنا رو واسهمون بفرسته و مابین حرفهاش، متوجه شدم که اون شب ظاهرا بابام بیمارستان بستری شده و مسبب اوضاع و احوالش رو دزدی و اخاذی دو نفر عنوان کرده بودن. دیگه واسهام اهمیتی نداشت. برای من تنها چیزی که اهمیت داشت، لنا بود. لنا و لنا و لنا.
همونطور که به هیفا گفته بودم، همه لباسها و وسایل شخصی من و لنا رو به خونه سامی فرستاد.
لباسها و وسایل مهم نبودن منتها نه من زمان داشتم و نه لنا حوصله خرید کردن داشت. برای همین، به خواست خودم، هیفا همهی وسایل رو فرستاد. از طرفی خریدن یه خونه مناسب چند روزی زمان برد چون میخواستم از امنیتش مطمعن بشم و منظره خوبی داشته باشه و مورد پسند لنا باشه که به کمک سامی، بالاخره یه پنت هوس کنار دریا رو خریدم و طراحی داخلش رو با توجه به سلیقه و علایق لنا، به یکی از شرکتهای طراحی داخلی سپردم و در کل چند روزی طول کشید تا آماده شد و دست عشقم رو گرفتم و بردمش به خونهای که با عشق، برای خودش خریده بودم.
در رو باز کردم و به داخل اشاره کردم: بفرمایید خانم
خانم رو با لحن خاصی گفتم که باعث شد لبخند خجولی بزنه و وارد خونه بشه. پشت سرش حرکت کردم و در رو بستم. در حین بیحوصلگی، کنجکاوانه به فضا و وسایل نگاه میکرد.
_ لنا خانم میپسنده؟
نگاهم کرد: قشنگه اما وائل، خیلی بزرگه
نزدیکتر رفتم و دستم رو دور شونههاش گذاشتم و شقیقهاش رو بوسیدم: لیاقت عشق من بیشتر از این حرفهاست
دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد: خونهی بزرگ، شبها ترسناک میشه
آروم خندیدم: عشقم مگه جنگله؟ تازه من که همیشه کنارتم، تحت هیچ شرایطی هم تنهات نمیذارم
چند ثانیه نگاهم کرد و هیچی نگفت که گفتم: بریم اتاقها رو ببینیم؟
لنا: آره
بعد از دیدن دو اتاق اول، وارد سومین اتاق شدیم که سفارش کرده بودم تراسش رو به طور خاصی با علایق لنا طراحی کنن. چون تراس بزرگتری داشت، به نظرم برای لنا مناسبتر بود.
_ نظرت چیه؟
لبخند زد: خیلی قشنگه
_ چون میدونستم از گل و گیاه خوشت میاد، گفتم تراس رو با گلهای گلدونی تزئین کنن
تشکر کرد و به آرومی به سمت تراس قدم برداشت. در تراس رو باز کرد و با دیدن حجم زیادی از گلهای گلدونی و زیباییشون، لبخند عمیقی روی لبهاش نشست. وارد تراس شد و نفس عمیقی کشید و با ذوق به گلها نگاه کرد.
_ خوشت اومد؟
نگاهم کرد: خیلی
به در تراس تکیه دادم: خوشحالم که خوشت اومده. میخوای بریم بقیه قسمتهای خونه رو ببینیم؟
لنا: نه. من اصلا اتاق نمیخوام. پیش همین گلها میخوابم
آروم خندیدم: بیا بریم عزیزم. همجنسهات رو دیدی زیادی ذوق زده شدی
لبخند زد: یعنی من گلم؟
خم شدم روی سرش رو بوسیدم: معلومه که گلی، یه گل خوشگل و دوست داشتنی و خاص
لنا: چه رنگی؟
لبخندم پررنگ تر شد: سفید با رگههایی از صورتی
همچنان با لبخند نگاهم میکرد اما هیچی نگفت.
http://t.me/NeiloofarBakhtiary
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.