🍭 بخش ۸۲ 🍭

26 4 0
                                    

بعد از دوتا بوق جواب داد: جان
_ هیفا لطف کن بگو برای وائل شام بفرستن بالا. با قرص سرما خوردگی
هیفا: باشه چشم
_ ممنونم
هیفا: خواهش میکنم گلم
خدافظی کردم و موبایل رو روی تخت گذاشتم. مسخره بود اما وقتی در رو باز کردم، تو ثانیه اول که ظاهرش رو دیدم، فکر کردم مست کرده
اما واقعا مسخره بود این فکر. مست کردن اصلا به شخصیت وائل نمیخورد.
قضاوت ناخواسته از روی ظاهر، مسئله‌ای بود که واقعا برای من منزجر کننده بود. سرگرم رمان خوندن بودم که ضربه‌ای به در اتاق خورد.
بلند شدم و در رو باز کردم. لبخندزنان و سینی به دست، پشت در ایستاده بود: سلام
لبخند زدم و کنار رفتم: سلام. عافیت باشه
وائل: ممنونم. اجازه هست بیام داخل؟ حوصله من رو که داری الحمدالله؟
_ بله بفرمایید جناب، فعلا که اختیار من هم دست جنابعالیه
بعد از ورودش به اتاق در رو بستم که گفت: گفتم بیام باهم حرف بزنیم، هم اینکه بابت کمکت تشکر کنم و هم تنهایی شام نخورم
روی صندلی نشست و سینی رو روی میز گذاشت.
لبه تخت نشستم: خوبه
چند ثانیه به صورتم خیره شد که گفتم: میشه خیره نشی؟
دستی بین موهاش کشید و جهت نگاهش رو عوض کرد: ببخشید
چند ثانیه بینمون سکوت شد که گفتم: نمیخوای شام بخوری؟
با اکراه به سمت میز برگشت و قاشق و چنگالش رو به دست گرفت.
یه لحظه برگشت نگاهم کرد: تو نمیخوری ؟
_ نه مرسی. من شام خوردم
دوباره بینمون سکوت شد و فقط صدای قاشق و چنگال شنیده میشد.
سرم رو با تیکه‌ی شکسته شده ناخنم گرم کردم.
وائل: لنا کتاب‌های هری پاتر رو کامل خوندی؟
سرم رو بالا گرفتم: آره همه رو خوندم
وائل: دوست داری فردا بریم کتاب بخریم؟
_ نه، یعنی، آره اما من یه تعداد فایل رمان از گوگل دانلود کردم که هنوز خیلی‌هاشون رو نخوندم
وائل: راستی سامی سلام رسوند
_ سلامت باشه
وائل: فردا خونه سامی دورهمی داریم.‌ فقط بچه‌های خودمون
نگاهم کرد: این رو که دیگه میای؟
چند تار موهام رو پشت گوشم گذاشتم و گفتم: فکر نکنم
وائل: چرا؟
به آرومی گفتم: دوست ندارم برم بیرون
چند ثانیه نگاهم کرد. از روی صندلی بلند شد و جلوی پاهام روی دو زانو خم شد: لنا حواست به خودت هست؟ هر روز اوضاع روحیت داره تحلیل میره. هر روز بیحوصله‌تر از دیروز شدی. نکنه دیگه حوصله حرف زدن با من هم نداری؟
حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم که بلند شد ایستاد: انگار حدسم درست بود
خواست از اتاق بیرون بره که از روی تخت بلند شدم و دستش رو گرفتم: صبر کن
ایستاد و به سمتم برگشت که گفتم: من، من فقط دیگه هیچ انگیزه‌ای برای هیچی ندارم
وائل: چرا آخه قربونت برم؟ چرا؟ مگه من گفتم قراره تا آخر عمرت این‌جا بمونی؟
بغض توی گلوم نشست: برای من چند ماه هم خیلی زیاد و ترسناکه
وائل: لنا خواهش میکنم بغض نکن. به‌ خدا من بیش‌تر از خودت، نگرانتم. دلم نمیخواد این‌طوری باشی
بغضم رو با بدبختی قورت دادم و گفتم: میدونم
وائل: لنا؟
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم
وائل: خیلی دوست دارم
اعتراف میکنم دلم لرزید اما توجهی بهش نکردم.
با ناراحتی نگاهش کردم که ادامه داد: دوستت دارم و هر جور شده راه برگشتنت رو پیدا میکنم. به همین علاقه‌ای که دارم قسم میخورم این‌کار رو انجام میدم
لحنش کاملا محکم و مصمم بود. اون‌قدر مصمم که ته دلم گرم شد اما نه اون‌قدر که غم و غصه‌هام رو کم رنگ کنه.

وائل:
لنا هر روز غمگین‌تر و گوشه‌گیرتر میشد. دیگه راحت باهام صحبت نمیکرد. دیگه نمیخندید و لبخند نمیزد. روز و شبش برعکس شده بود. شب‌ها تا صبح بیدار بود و روزها میخوابید.
میگفت شب‌ها تا صبح رمان میخونه ولی اصلا این‌طور نبود.
شاید نهایتا دو ساعت رمان میخوند اما بقیه ساعت‌ها رو توی تراس مینشست و ساعت‌ها به باغ خیره میشد یا توی تخت دراز میکشید و ساعت‌ها به سقف زل میزد.
http://t.me/NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now