💫 بخش ۱۶۳ 💫

11 2 0
                                    


_ آره. نهال عکس‌های لباس‌هات رو بفرست تا ببینمشون
نهال: باشه پس من برم عکس بگیرم
دراز کشیدم و گفتم: حالا عجله نکن
نهال: دختر ساعت هفت باید بریم اون‌جا. دیر میشه
دوباره بلند شدم و نشستم: حواسم نبود. باشه پس برو عکس بگیر، من هم سریع برم دوش بگیرم
نهال: باشه عزیزم. فعلا کاری نداری؟
_ نه قربونت
نهال: پس فعلا خدافظ
_ خدافظ عزیزم
تماس رو قطع کردم و موبایل رو روی تخت گذاشتم و سریع بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم.
از حمام که برگشتم، اول موبایلم رو چک کردم و عکس‌هایی که نهال واسه‌ام فرستاده بود رو نگاه کردم و نظرم رو بهش گفتم و بعد از اون، روی صندلیِ میز آرایشی نشستم و مشغول خشک کردن موهام شدم.
نیم ساعت بعد، درحالی که لباس پوشیده بودم و داشتم آرایش میکردم، وائل به اتاق اومد و با دیدنم لبخند زد: سلام خوشگله. داشتی آرایش میکردی؟
_ آره. از کجا فهمیدی؟
روی لبه تخت نشست:از اون‌جایی که یه لپت رژگونه داره اما اون یکی نه
به خودم توی آینه نگاه کردم که دیدم بله، با در زدن وائل یادم رفته بود گونه سمت راستم رو رژگونه بزنم.
سریع دست به کار شدم که وائل گفت: یه تابلو سفارش دادم برای خونه‌شون. زودتر بریم که اول تابلو رو از مغازه‌ تحویل بگیرم
تل طلایی رنگم رو روی موهام زدم و گفتم: خیلی هم عالی. دست شما درد نکنه
و به سمت وائل برگشتم: چطور شدم؟
لبخند عمیقی روی لب‌هاش نشست و گفت: مثل همیشه، عالی
کمی خم شدم و دامن فرضیم رو کمی بالا گرفتم: مغسی موسیو. بریم؟
بلند شد و ایستاد: بریم عسلم
وارد آسانسور شدیم و وائل دکمه طبقه یازدم رو زد و درهای آسانسور بسته شد.
از توی آینه نگاهش کردم که ریموت ماشینش رو به سمتم گرفت: میشه بذاریش توی کیفت؟
از دستش گرفتم و گفتم: بله
کیف پاکتیم رو باز کردم و ریموت رو داخلش گذاشتم.
وائل: یادم باشه برگشتیم خونه، واسه‌ات اسپند دود کنم
دلم قنج رفت و با لبخند نگاهش کردم: وائل خیلی دیگه داری لوسم میکنی
چشمک زد: خوب کاری میکنم
_ اِ، جدی گفتم
یه ابروش رو بالا انداخت: من هم جدی گفتم. یه خانم، یه عشق، یه نفس که بیش‌تر ندارم. باید واسه‌اش اسپند دود کنم که چشم نخوره
سرم رو پایین انداختم و گفتم: من اون‌قدر‌ که تو میگی خوشگل نیستم
دستش رو گذاشت زیر چونه‌ام و سرم رو بالا گرفت و درحالی که به چشم‌هام زل زده بود، گفت: از نظر من، تو خوشگل‌ترین هستی. نظر من واسه‌ات مهم نیست؟
_ معلومه که هست
پیشونیم رو بوسید و دوباره نگاهم کرد: خوشگل‌ منی لنا خانم
همون لحظه آسانسور متوقف شد و درهاش باز شدن. وائل به بیرون اشاره کرد: بفرمایید خانمم
در آپارتمانشون باز بود و نهال و طلا دم در ایستاده بودن و خلاصه بازار حال و احوال و روبوسی حسابی داغ شد و در جواب سوال‌های علت زخم گوشه‌ی ابرو و لبش گفتم دعواش شده که با تعجب بهش نگاه میکردن.
آپارتمانشون دقیقا مثل آپارتمانی که وائل خریده بود، پنت هوس و بزرگ بود ولی طراحی کاملا سلطنتی و بسیار زیبایی داشت.
همگی توی سالن نشسته بودیم و طلا به لطف پیش‌خدمت‌ها از همه پذیرایی میکرد.
ثمین: نهال برای بچه‌تون اسم انتخاب کردید؟
نهال: نه هنوز. البته من چندتا اسم گلچین کردم اما خب هنوز مشخص نیست که دختره یا پسر
_ آره بابا زوده
سامی: من از همون روز اول هم گفتم، اگه پسر شد جاسم، اگه دختر شد بلقیس
بچه‌ها زدن زیر خنده که نهال هم درحالی که هم میخندید، با درموندگی به من نگاه میکرد، گفت: تو رو قران نگاه کن چه اسم‌هایی انتخاب کرده
سبحان: سامی اسم قحط بود؟
سامی: آقا دوست دارم خب
وائل: برادر من، نهال مادرشه، اون‌وقت تو اسمش رو انتخاب میکنی؟
سامی: اِ وائل! تو باید پشت من باشی
کمیل: خدایی خیلی ظلمه
سامی: تو ساکت‌. مگه همین خود تو نبودی میگفتی اسم بچه‌ام رو میخوام بذارم فرج‌الله که همه برگ‌هاشون بریزه؟
ثمین با دهن باز برگشت به کمیل نگاه کرد و با تعجب صداش زد که همه با این عکس العملش زدن زیر خنده.
طلا: حالا بی‌خیال این‌ حرف‌ها، بچه‌ها یه برنامه بریزید بریم سفر. من و سبحان هنوز تصمیم نگرفتیم که برای ماه‌ عسل کجا بریم
نهال با تعجب گفت: وا؟ طلا جون ماه عسل که باید دو نفره باشه
سبحان: والله من هم بهش گفتم، منتها خانم ما میخواد دست‌جمعی باشه
سامی: آقا قبوله. به شرطی که شب‌ها همگی کنار هم بخوابیم یا زنونه و مردونه‌اش کنیم
سبحان درحالی که میخندید گفت: تف تو روحت سامی
بقیه ریز ریز میخندیدن و طلا که سرخ شد از خجالت اما باز هم میخندید.
ثمین: دور از شوخی، بچه‌ها طلا راست میگه. هماهنگ کنیم برای هفته دیگه بریم آب و هوایی عوض کنیم
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon