_ دیوونه الان باید خودت رو به مادرزنت نشون بدی. اونوقت داری میدون رو خالی میکنی؟
سامی: نه بابا میدون رو خالی میکنی چیه؟ مادر و دختر چند ماه از همدیگه دور بودن حداقل یه شب کنار هم تنها باشن که هر چقدر خواستن راحت صحبت کنن
_ کی عقد رو رسمی میکنی؟
سامی: هنوز مشخص نیست
موبایلم رو از روی داشتبورد ماشینش برداشتم و دوباره با شماره لنا تماس گرفتم که باز هم جمله کذایی؛ شماره مشترک مورد نظر خاموش میباشد حالم رو دپرستر کرد و با ناراحتی موبایلم رو بالای داشبورد پرت کردم.
سامی: خاموشه؟
_ آره
چند ثانیه بینمون سکوت شد که گفتم: هرچی زودتر برنامه بریز و عقدتون رو رسمی کن
خندهاش گرفت: تو الان با این چهره خسته و دل نگران و داغون تو فکر عقدی؟
چشمهام رو ماساژ دادم و گفتم: خستگیم یه طرف، دل نگرانیم هم یه طرف، روح و روانم رو بهم ریخته. اما جدی زودتر عقد کنید. خوب نیست اینطوری
سامی: چشم رفیق مهربان، عقد هم میکنیم
_ خوبه
چشمهام رو بستم و سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم.
با تکون خوردن تنم از خواب پریدم و ترس و نگرانی روی تخت نشستم که دیدم سامی لبهی تخت نشسته.
سامی: خوبی؟
_ نه
سامی: کابوس دیدی؟
_ آره. ساعت چنده؟
سامی: سه. اوه چقدر هم خیس عرق شدی تو
دراز کشیدم و سامی هم پرید کنارم و روی تخت دراز کشید و مشغول ور رفتن با موبایلش شد.
به سقف زل زدم که سامی گفت: تو خواب مدام لنا رو صدا میزدی
آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق دیگهای کشیدم. بعد از چند دقیقه سکوت گفتم: خواب لنا رو دیدم. روی زمین نشسته بود، گریه میکرد و اسمم رو صدا میزد. نگرانشم سامی. خیلی نگرانشم. نگرانم یه وقت اتفاق بدی واسهاش پیش اومده باشه
سامی: چه اتفاق بدی؟ بد به دلت راه نده برادر من. اون الان خوش و خرم داره کنار خانوادهاش زندگی میکنه. حالا شاید بشه گفت تا حدودی بیمعرفت تشریف داره که سراغی از تو نمیگگیره
_ من اینطور حس نمیکنم
موبایلش رو خاموش کرد و روی عسلی گذاشت: حست تسمه تایم پاره کرده برادر من. بگیر بخواب
پتو رو کنار زدم: نه، میرم دوش بگیرم
سامی: والی یادت نره ساعت هفت یا هشت بری بیمارستان
روی زمین ایستادم و پیرهنم رو از تنم در آوردم: حواسم هست
وارد سرویس بهداشتی شدم و درحالی که ذهنم درگیر لنا بود، وارد حمام شدم. وقتی زیر دوش ایستادم، فکر میکردم مثل همیشه یه دوش آب یخ باعث میشه اما اصلا فایدهای نداشت. ذهنم شده بود مثل کامپیوتری که یه ریز به لنا و راههای رسیدن بهش رو بررسی میکرد. از عاقلانهترین راهها گرفته تا احمقانهترین کارها.
خیلی سریع دوش گرفتم و از حمام بیرون رفتم و لباس پوشیدم. نگاهی به صفحه موبایلم انداختم. تا ساعتی که میخواستم برم بیمارستان، زمان زیادی مونده بود. با صدای تکون خوردن تخت، به سامی نگاه کردم که به پهلو خوابش برده بود و با اون هیکل بزرگش، مدل جنین خوابیده بود.
کمدم رو باز کردم و کتاب مورد نظرم رو از داخلش بیرون آوردم و از اتاقم بیرون رفتم. یه فنجون چای درست کردم، کتاب و فنجون به دست وارد تراس شدم و روی صندلی نشستم. نگاهی به منظره مقابلم انداختم و به پشت صندلی تکیه دادم. دلتنگی و دلنگرانی اذیتم میکرد. هیچوقت همچین حسهایی رو تجربه نکرده بودم و حالا کنترل کردنش واسهام سخت شده بود و برای همین، رو آوردم به اصلیترین منبع آرامش.
نگاهم رو از منظره گرفتم و به جلد چرم کتابم نگاه کردم و جلدش رو بوسیدم و زمزمهکنان شروع کردم به خوندنش: بسم الله الرحمن الرحیم (۱) الحمدلله ربالعلمین (۲) الرحمن الرحیم (۳) ملک یوم الدین (۴) ایاک نعبد و ایاک نستعین (۵) اهدنا الصرط المستقیم (۶) صرط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ولا الضالین (۷). بسم الله الرحمن الرحیم، الم (۱) ذلک...شبا هنگام گم گشتهام در میان کوچههای خیال،
پرسه زنان تو را جست و جو میکنم.
روزها در میان آیات قرآن تو را میجویم،
بلکه آن گوشه کنارها خدا از تو گفته باشد.
در خواب اما،
با خودت چای مینوشم،
با خودت شیطنت میکنم،
با خودت درد و دل مینمایم،
من عشق تو را زندگی میکنم
نیلبا شنیدن صدای هشدار موبایلم، پلکهام رو باز کردم که نور توی چشمم خورد. خواستم دستم رو بالا ببرم تا چشمهام رو ماساژ بدم که متوجه شدم قرآن رو بغل گرفتم. یادم اومد داشتم قرآن میخوندم که نزدیک طلوع آفتاب چشمهام خسته شد، به پشت صندلی تکیه دادم و قرآن رو روی سینهام گذاشتم و فقط خواستم چند دقیقه چشمهام رو ببندم که خوابم برد.
برگشتم داخل اتاقم و قرآن روی میزم گذاشتم و سامی رو صدا زدم و با لنا تماس گرفتم اما با شنیدن صدای اپراتور مبنی بر خاموش بودن خط، تماس رو قطع کردم.
با خوابآلودگی گفت: ها؟
_ سامی بیدار شو ساعت هفت و ده دقیقهست
غرغرکنان بلند شد و روی تخت نشست: ای تو قبر پدر اونی که گفت ساعت هشت کلاسها باید شروع بشه
@NeiloofarBakhtiary
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.