منظورم به پلوپز بود که نهال به در باز شدهی کابینت بالای یخچال اشاره کرد: اونجا. تقریبا میشه گفت بالاترین و پرتترین قسمت کابینت. حالا سریع آماده شو بریم
_ من آمادهام. کجا باید بریم؟
نهال: یا چادر سفید؟
_ دیشب مانتوم رو با این چادری که عمهام واسهام خریده عوض کردم. حالا لباسهام پایینه و صبح زود رفته دزفول. نه کلید پایین رو دارم، نه لباس دیگهای
سامی: عیب نداره. مدارکت کجاست؟
درحالی که با عجله به سمت اتاق میرفتم، گفتم: الان میارم
وارد اتاق شدم و به سرعت کشو میز آرایشی رو باز کردم و پوشهی کوچیک و آبی رنگی که مدارکم داخلش بود رو از داخلش برداشتم و خواستم از اتاق بیرون برم که نگاهم به چمدونی که وائل برام خریده بود، افتاد.
سریع دستهاش رو بالا کشیدم و برگشتم توی سالن و گفتم: بریم
نهال: لنا نمیخوای برای یاسین نامهای چیزی بنویسی؟ گناه داره بیچاره
مردد به هردوشون نگاه کردم که سامی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وقت که داریم، فقط نگرانم کسی سر برسه
پوشه رو به دستش دادم: این رو بگیر. سریع یه نامه کوتاه مینویسم که بعدا عذاب وجدان نگیرم
کشوهای زیر میز تلویزیون رو باز کردم که یه سالنامه داخل یکیشون پیدا کردم. سریع بیرون آوردمش و کنار میز نشستم و درحالی که دفتر رو باز میکردم، نهال گفت: حقیقت رو بنویس. البته به جز اینکه برمیگردی دبی
_ باشه
شروع کردم به نوشتن جملاتی که به صورت رگباری توی ذهنم تداعی میشد.
ده دقیقهای طول کشید تا بالاخره تموم شد. از روی زمین بلند شدم و گفتم: حالا دیگه بریم
وقتی کفش پوشیدیم و از خونه بیرون رفتیم، حتی برنگشتم که پشت سرم رو نگاه کنم و تردیدی نداشتم. اونقدر بهم بیانصافی شده بود که دیگه هیچ علاقه و محبتی از هیچکدومشون توی قلبم باقی نمونده بود. رفتنم برای اولین دفعه دست خودم نبود، اما ایندفعه با اطمینان و برای همیشه، ترکشون میکنم.
زمانی که وارد هتل شدم، ضربان قلبم اونقدر زیاد شده بود که فکر میکردم بقیه هم صدای قلبم رو میشنون.
به لطف سامی و پولی که توی جیب مسئول استیشن هتل گذاشت، کلید یدک اتاق وائل رو بهم دادن، به سرعت به سمت اتاقش دویدم و وقتی هم پیداش کردم، بدون هیچ وقفهای در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
نور آباژور کنار تخت، فضا رو از تاریکی مطلق نجات داده بود.
تنش رو روی تخت دیدم اما چهرهاش واضح نبود. سامی گفته بود تا یک یه دو ساعت دیگه از خواب بیدار نمیشه. هر قدمی که برای نزدیک شدن به وائل برمیداشتم، از لحاظ روحی آرومم میکرد اما قلبم، شده بود مثل پرندهای که جفتش رو بیرون از قفس میبینه و خودش رو به میلههای قفس میزنه تا بیرون بیاد.
به آرومی لبهی تخت نشستم. به پهلو خوابیده بود و فقط نیمرخش رو زیر نور آباژور میتونستم ببینم. با دیدن چهره مهربونش لبخند زدم.
به آرومی دستم رو بالا بردم و کف دستم رو روی گونهاش گذاشتم. لاغر شده بود. این رو از استخونی شدن گونه و فکش هم میتونستم تشخیص بدم. الهی بمیرم برای عشقم که تو این مدتی که کنارش نبودم کلی غصه به دلش نشسته بود. دیگه حاضر بودم بمیرم اما از وائل دور نباشم. چون نه تنها زندگیم رو مدیونش بودم، بلکه وائل عشقی رو بهم هدیه کرد که هیچوقت فکر نمیکردم حتی حقیقت داشته باشه. اینکه کلی سختی و ناراحتی رو به خاطر من به جون خرید که بماند.
دستم رو روی شاهرگ گردنش گذاشتم که با لمس ضربان زیر دستم، ذوق وصفناپذیری همهی وجودم رو فرا گرفت. به سمتش خم شدم و شاهرگش رو بوسیدم که تنش تکون خورد و درحالی که به شدت خوابآلود و گیجِ خواب بود، چشمهاش رو نیمهباز کرد و نگاهم کرد که لبخند زدم و گفتم: سلام عشقِ لنا
چند ثانیه نگاهم کرد و کمکم چشمهاش پر از اشک شد و اشکش از گوشه چشمش روی بالشتش چکید و زمزمه کرد: کاش به جای خواب، توی واقعیت کنارم بودی
چشمهای خودم هم پر از اشک شد اما اونقدر هیجانزده و خوشحال بودم که با این حرفش زدم زیر خنده که دستهاش رو برای بغل کردنم توی هوا باز کرد. فهمیدم اثرات قرصهای خوابه و اصلا متوجه حضور واقعی من نشده.
با لبخند خودم رو میون آغوشش جا کردم اما به محض اینکه نیمرخم صورتم رو به سینهاش چسبوندم، دلتنگی و غم و غصههای این چند روز به دلم نشست و زدم زیر گریه.
دیگه تموم شد. من بودم و وائل و یه عشق ابدی، زیر آسمون آبیِ خدایی که امضای تایید زد زیر پای خواستهای که درسته از اول خواسته ما نبود اما همونی شد که دلهامون خواست.
_ و اینطوری شد که من برگشتم دبی
لیلی با ذوق گفت: وای چه رمانتیک
وثوق: رمانتیک چیه به این میگن اوج مردونگی
_ رمانتیک یا مردونگی هم میشه گفت اما در اصل این معجزه عشق بود
وائل: دقیقا. این اتفاقی نیست که برای هرکسی پیش بیاد🌺🌼🌸 اینستگرام و تلگرام: NeiloofarBakhtiary 🌸🌼🌺
💙💜 دوست عزیزم ووت یادت نره 💜💙
STAI LEGGENDO
عشق غیرمنتظره
Storie d'amoreدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.