🦋 بخش ۸۴ 🦋

18 4 0
                                    

بابت چی؟!
_ یه‌ سری مسائل
اخم‌ کرد و دوباره به لنا نگاه کرد: لنا؟ حرف بزن دختر بگو چی‌ شده؟ وائل اذیتت کرده؟
لنا بغض کرد، پتو رو روی سرش کشید و حرفی نزد.
سامی بلند شد و ایستاد: وائل یه‌ دفعه دیگه میپرسم، لنا واسه چی این‌جوری شده؟
_ صدات رو بیار پایین
سامی: خیر سرت این دختر دست تو امانته. معلوم نیست چه اتفاقی واسه‌اش افتاده، اون‌وقت تو میگی صدات رو بیار پایین؟ احمق مگه لنا فامیلتون نیست؟ چرا این‌قدر خونسرد برخورد میکنی؟
عصبی شدم: بیا بریم تو اون اتاق حرف بزنیم. این‌قدر هم چرت و پرت نگو
با اخم نگاهم کرد و زودتر از من از اتاق بیرون رفت.
به لنای مچاله شده زیر پتو نگاه کردم. جلوتر رفتم و لبه تخت نشستم.
به موهای بلندش که از زیر پتو بیرون زده بودن نگاه کردم. یه حلقه از موهاش رو بین انگشت‌هام گرفتم و بوسیدم. به سمتش خم شدم و روی سرش رو بوسیدم و گفتم: همونی میشه که تو میخوای. قول میدم
بی‌وقفه از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم.
یه قدم به سمت اتاق خودم برداشتم که صدای گریه‌اش میخکوبم کرد.
قلبم مچاله شد. مثل تن خودش زیر پتو و حتی بدتر.
با ناراحتی و عصبی به اتاق رفتم.
در رو باز کردم که سامی پشت به من روبروی در تراس ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد. با بسته شدن در، به سمتم برگشت و اخم‌هاش حسابی درهم بود: توضیح بده
پوزخند زدم: چیه؟ غیرتی شدی واسه دختر فامیل ما؟
سامی: وائل خفه‌ شو. انسانیتت کجا رفته؟ ایستادی این‌جا پوزخند میزنی؟ به جای اینکه ناراحتی و مشکل لنا رو حل کنی؟
جلوتر رفتم و گفتم: مشکلش حل میشه. اون فقط، به‌‌ خاطر روحیه حساسی که داره این‌جوری شده
نمیدونم چی از ذهنش گذشت که یه لحظه با تعجب نگاهم کرد و گفت: وائل نگو که بهش دست درازی کردی؟
با دهن باز نگاهش کردم و گفتم: چی؟ مگه من یه لاشی خیابونی‌ام؟ سامی اینی که روبروت ایستاده رفیقته نه یه پسرِ لاشیِ هرزه
این‌دفعه اون پوزخند زد: به هرحال تو هم پسر همون....
نفس عمقی کشید و ادامه حرفش رو نگفت که یه فکری به سرعت نور از ذهنم رد شد.
_ چی گفتی؟ سامی چی گفتی؟ حرفت رو کامل بزن. منظورت چی بود از پسر همون...
نگاهش رو از صورتم گرفت که داد زدم: سامی
با عصبانیت نگاهم کرد: سامی و زهرمار. احمق سرت رو مثل کبک کردی زیر برف، خبر نداری بابات چه غلط‌هایی میکنه یا اینکه خودت هم شدی مثل اون
شوکه شدم. از اینکه سامی هم از آبروریزی‌های بابام خبر داره شوکه شدم.
سامی: ها چیه؟ هنگ کردی؟ بله پس ندیدی پدر قهرمان جنابعالی چه کارهای درخشانی میکنه. پدر دختربازت
نگاه خیره‌ام رو از چهره‌اش برداشتم و لبه تخت نشستم.
آرنج‌هام رو روی پاهام گذاشتم و شقیقه‌هام رو فشار دادم. سردرد وحشتناکی گرفته بودم و اعصابم به هم ریخته بود. چند ثانیه بعد به آرومی پرسیدم: از کجا فهمیدی؟
فقط تو دلم دعا میکردم نگه کیه که خبر نداشته باشه.
سامی: خودم دیدمش
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. به دیوار تکیه داده بود.
_ کجا دیدیش؟
با اخم نگاهم کرد: از یه ویلا با دوتا دختر اومد بیرون و سوار لیموزین سوسیسی زشتش شد
پوزخند زدم. سامی همیشه از لیموزین بابام بدش می‌اومد. به‌ نظر من‌ هم زشت بود. دراز و مسخره.
اون فقط شیخ فاضل رو با دوتا دختر دیده بود؟ همین؟ کاش فقط همین بوده باشه!
سامی: هوی. این ژست گرفتن ناراحتیت باعث نمیشه یادم بره که نگفتی چه اتفاقی واسه لنا افتاده
_ سامی داری عصبیم میکنی
سامی: به درک. بگو ببینم چه غلطی کردی
_ من هیچ غلطی نکردم
سامی: پس چی؟ واسه چی لنا این‌طوری شده؟
_ این یه موضوع بین من و لناست
جلو اومد، کنارم نشست و با تردید گفت: باهم رابطه داشتین؟
با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم: چی؟ معلومه که نه
سامی: پس چی لعنتی؟ حرف بزن
با کلافگی دستی به صورتم کشیدم.
سامی: بگو وائل
_ مهم نیست
سامی: وائل مهمه. اگه مهم نبود، اون دختر مثل یه تیکه گوشت روی اون تخت نمی‌افتاد
http://t.me/NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now