سامی: سلام پسرِ تاجر، چطوری؟
_ سلام، کوفت و تاجر، نه که بابای خودت کارگره
سامی: نه دیگه بابای تو خیلی تاجرتره
_ سامی امشب قبل خواب دعا میکنم خدا بینوبت شفات بده
سامی: برو واسه عمه نداشتهات دعا کن مرتیکه. چرا نیومدی؟ بچهها سراغت رو میگرفتن
_ یه سری کارها پیش اومد، نتونستم بیام
سامی: آهان. حالا فردا میخواییم بریم کویر. هستی؟
_ نه کار دارم داداش
سامی: صبر کن ببینم. وائل مشکوک میزنی. دوست دختر گرفتی؟
_ دوست دخترم کجا بود. با تاجرخان داریم میریم مهمونی خونه یکی از همین شیخها
سامی: آهان گفتم این فازها به تو نمیخوره. فردا شب شاید اومدم پیشت
_ قدمت رو تخم چشمهای کمیل
سامی: گفتی کمیل، مردک بیشعور، امشب چند شات ورساچه خورد، آبرو همه رو به فنا داد
با تعجب گفتم: کمیل؟!
سامی: آره سر یه شرط بندی با کسری میخوا...
با شنیدن صدای جیغ، موبایل رو از گوشم جدا کردم. لحظهای فکر کردم شاید توهم زدم که با شنیدن مجدد صدای جیغ، با عجله و نگرانی از روی تخت بلند شدم.
_ الو سامی
سامی: صدای جیغ میاد؟! چی شده؟
_ میرم ببینم چه خبره بعدا زنگ میزنم، فعلا
بدون منتظر موندن جوابی از سامی، تماس رو قطع کردم و موبایلم رو توی جیبم گذاشتم و با عجله از اتاق بیرون رفتم که متوجه شدم صدای جیغ از اتاق خودم میاد!
به سمت در رفتم و محکم و پی در پی به در اتاق کوبیدم و داد زدم: چی شده لنا؟ در رو باز کن. صدام رو میشنوی؟ لنا؟ لنااااا
صدای جیغش قطع شد که با نگرانی بیشتری صداش زدم: لنا؟ لنا حالت خوبه؟ در رو باز کن. صدام رو میشنوی؟
چند ثانیه بعد صدای باز شدن قفل در رو شنیدم و بالاخره در باز شد و هر دو از دیدن همدیگه شوکه شدیم.
لنا از دیدن من که اینطور با نگران به در میکوبیدم و من از دیدن چهره خوابآلود لنا.
با تعجب پرسید: چیزی شده؟
بیتوجه به سوالش گفتم: خوبی؟ یه نفس داشتی جیغ میزدی
با خجالت سرش رو پایین انداخت: تو خواب کابوس میبینم. معذرت میخوام
نفس عمیقی کشیدم: دختر تو که من رو سکته دادی. فکر کردم، فکر کردم...
کلافه نفس عمیقی کشیدم: باشه برو بخواب
فکر کرده بودم پدرم وارد اتاق شده و قصد دست درازی به لنا رو داشته.
هر چند با وجود قفل بودن در و اینکه برای ورود به اتاقم راه دیگهای وجود نداشت، این فکر احمقانه به نظر میرسید اما به هرحال اولین حدسی بود که به ذهنم خطور کرده بود.
لنا: بابت جیغهام معذرت میخوام. خودم متوجه نمیشم
_ فراموشش کن، برو بخواب، شبت به خیر
لنا: شب به خیر
قدمی برداشتم تا به اتاق برگردم که با دیدن پیشخدمتهایی که جلوی راهپله ایستاده بودن و به من نگاه میکردن، گفتم: به چی نگاه میکنین؟
با لحن تشرگونهام، همگی از پلهها پایین رفتن و خودم هم به اتاق برگشتم و وارد تراس شدم، روی صندلی نشستم و به پشتش تکیه دادم.
باید درمورد لنا با کسی صحبت و مشورت میکردم. به کمیل و سامی و سبحان هم نمیشد بگم. آبروی خودم و بابام جلوی دوستهام از بین میرفت. مخصوصا اینکه پدرهای سامی و سبحان، شیخ های شناخته شده ای بودن و امکان داشت اونها هم متوجه بشن.
فقط یه نفر میموند. آقای سعد، وکیل بابا، که حتما میتونست کمکم کنه. موبایلم رو از توی جیبم بیرون آوردم و شماره سامی رو گرفتم که هنوز بوق اول رو نشنیده بودم که سامی جواب داد: الو چی شد؟
با تعجب پرسیدم: سامی رو موبایل خوابیده بودی؟
سامی: صدای جیغ کی و برای چی بود؟
فعلا بهتر بود اسمی از حضور لنا نمیبردم تا ببینم خودم میتونم بدون اینکه کسی متوجه بشه، لنا رو برگردونم یا نه.
_ هیچی، یه سوسک بالدار نشسته بود روی شونه یکی از پیشخدمتها
سامی: جوری میخوابوندی تو گوشش که لال بشه زنیکه روانی. من که اینور خط بودم سکته کردم. این چه وضعشه آخه؟ به بابات بگو رسیدگی کنه
خندهام گرفت: این زنیکه و مرتیکه گفتن از زبونت نیوفتاده ها سامی، حالا من یه روز یه چی گفتم تو دیگه ول کن نیستی که
سامی: چه کنیم دیگه، خراب رفاقتتیم
_ وظیفته
سامی: هاااا داداش، مرامی حرف زدم سرت گیج رفت؟
_ نمکدون خان، حوصله ندارم و خستهام، میخوام بخوابم
💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.