💗 بخش ۴۳ 💗

21 4 0
                                    

موهاش رو مرتب بالای سرش بسته بود و لباس‌هاش رو عوض کرده بود. تیشرت صورتی و شلوار سفیدی پوشیده بود که خیلی بهش می‌اومد. جلو اومد و گفت: بهتری؟
به بالشت پشت کمرم تکیه دادم: آره خدا رو شکر بهترم. منتظر بودی پسرها برن؟
لبخند محوی زد: آره. نمیخواستم مزاحم جو دوستانه‌تون بشم
لبخند زدم: مرسی لنا اما تو مزاحم نیستی. راستی بابت رفتار و شوخی‌های سامی...
بین حرفم گفت: خیلی پررو بود
خنده‌ام گرفت: نه این‌طور نیست. فقط زیادی طبع شوخی داره. با همه همین‌طوری شوخی میکنه
لنا: آهان
_ لنا از شوخی‌هاش ناراحت نشو
لنا: نه ناراحت نشدم
حس کردم یه چیزی میخواد بگه اما به هر دلیلی نمیگه.
_ لنا چیزی میخوای بگی؟ بهم بگو
یه لحظه انگار استرس گرفت. لبه‌ی تخت نشست و گفت: من، خب من نگرانم که، بابات برگرده
با تعجب گفتم: بابام؟ خب برگرده
_ اگه، اگه دوباره بخواد من رو اذیت کنه و، تو که با این وضعیت نمیتونی کاری کنی. اون وقت من چه خاکی تو سرم بریزم؟
انگشت‌هاش رو توی دستش فشار میداد.
_ لنا آروم باش. هیچ اتفاق بدی پیش نمیاد. فوقش مثل اون شب باهم تو یه اتاق میخوابیم. هوم؟ نکنه از من هم میترسی؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و زمزمه‌وار گفت: نه
_ خب پس دیگه نگران نباش
سرش رو پایین انداخت و با لحن فوق‌العاده مظلومی گفت: ممنونم
از لحنش لبخند روی لبم اومد و گفتم: خواهش میکنم
چند ثانیه به سکوت گذشت که گفت: به چیزی احتیاج نداری؟
لبخند زدم: نه مرسی
از روی لبه تخت بلند شد: پس من مزاحم استراحتت نمیشم. دکتر هم گفت استراحت مطلق باید باشی
_ حالا نه به اون شدت که تو میگی اما خب، آره باید استراحت کنم
لنا: پس، من میرم دیگه، هر چیزی احتیاج داشتی صدام بزن
_ دست گلت درد نکنه، پیش‌خدمت‌ها هستن
یکم این پا و اون پا کرد: باشه پس، خوب استراحت کن. فعلا وائل
_ ممنونم که اومدی
درحالی که به سمت در اتاق میرفت، گفت: خواهش میکنم
لنا رفت و نگرانیش توی ذهنم پررنگ شد. مخصوصا با یادآوری صحبت‌هام با بابا که از قطر تماس گرفته بود و گفته بود سعی میکنه کارهاش رو زودتر انجام بده تا نهایتا دوازده روز دیگه این‌جا باشه.
فکر میکردم از بیمارستان که مرخص بشم و بیام خونه دیگه راحت میشم اما کاملا اشتباه فکر میکردم.
بچه‌ها هر روز به عیادتم می‌اومدن، دکتر هم همین‌طور. لنا هم می‌اومد اما اومدنش فقط برای دقایق یا ساعاتی حواس من رو از صورت مسئله پرت میکرد. مسئله این بود که من نباید از روی تخت بلند میشدم که واقعا عذاب‌آور بود و فقط منتظر بودم این ده روز تموم بشه که راحت بتونم راه برم. حتی دست‌شویی هم نمیتونستم برم و دکتر قدغن کرده بود حتی کف پاهام رو روی زمین بذارم.
نمیدونم روز هشتم بود یا هفتم که دیگه طاقت نیاوردم و از روی تخت بلند شدم اما خیلی احمقانه بود که فکر میکردم راحت میتونم روی پاهام راه برم. یه فکر واقعا احمقانه بود چون به محض اینکه با هزار بدبختی ایستادم و قدم اول رو برداشتم، زمین خوردم، اون هم چه زمین خوردنی.
درد وحشتناکی که تو ساق پام شروع شد یه طرف، سرم که به لبه در تراس خورد هم یه طرف. درد دست شکسته‌ام که به شدت وحشتناک بود.
چند دفعه سعی کردم تا بتونم از روی زمین بلند بشم اما فایده نداشت. تا اینکه به ذهنم رسید لنا رو صدا بزنم و شروع کردم به فریاد کشیدن و اسمش رو صدا زدم. دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم که ضربه آرومی به در خورد.
_ بیا داخل
در باز شد و قامت لنا از پشت در ظاهر شد. نگاهش به تخت خالی بود که با تعجب صدام زد: وائل؟
_ بیا این‌جا
دست سالمم رو بالا بردم و تکون دادم. چون پشت تخت بودم و میدونستم نمیتونه من رو ببینه که نگاهش به دستم افتاد و با چشم‌های درشت شده و ابروهای تو هوا پریده، سریع جلو اومد و با دیدنم زد تو صورتش: خاک بر سرم، چرا این‌طوری شدی؟
_ لنا بیا کمکم
کمکم کرد تا به پشت خوابیدم و بعد پشت کمرم رو گرفت و بلندم کرد تا تونستم بشینم.
_ دستت درد نکنه
لنا: خوبی؟ درد نداری؟ آخه چرا این‌طوری شدی؟
نگرانی توی چهره‌اش موج میزد.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now