🌺 بخش ۱۴۱ 🌺

21 3 0
                                    


روی صندلی میز آرایش نشستم و شروع کردم به پاک کردن آرایشم. موبایلم رو از توی کیفم درآوردم و صفحه‌اش رو روشن کردم که یادم اومد نماز نخوندم! به سرعت وارد سرویس بهداشتی شدم تا وضو بگیرم.
بعد از اینکه کلی برای عشقم و عاقبت به خیر شدن هردومون دعا کردم، با خیال راحت از اتاق بیرون رفتم. توی سالن وائل رو دیدم که جلوی دستگاه دی وی دی نشسته و چندتا دی وی دی هم توی دستشه. ظاهرا نمیدونست کدوم رو انتخاب کنه. روی مبل نشستم و حرفی نزدم. با اون لجبازی چند دقیقه قبل من، به‌ نظرم حرفی نمیزدم بهتر بود.
سرم رو با چت با نهال گرم کردم و حواسم از وائل پرت شد که نمیدونم چند دقیقه گذشته بود و وائل همچنان سرگرم ور رفتن با تنظیمات دی وی دی بود که زنگ آیفون به صدا دراومد.
خواستم بلند بشم که وائل گفت: سفارش‌ها رو آوردن. بشین خودم میرم
چند دقیقه بعد وائل درحالی که سفارش‌ها رو روی میز گذاشت، کنارم روی مبل نشست.
به‌ نظر فیلم جالبی می‌اومد و شروع کردم با اشتها شام خوردن، مخصوصا اینکه نهار هم نخورده بودم. خلاصه همه چی خوب بود تا اینکه من دیگه تقریبا سیر شده بودم و رفته بودم تو عمق فیلم که ماجرای اصلی فیلم شروع شد و من تازه فهمیدم وائل خان چه نقشه‌ای واسه‌ام کشیده.
ژانر داستان به‌ شدت ترسناک و هیجان انگیز و البته مبهم بود، منتها شروع فیلم اصلا این‌طوری به ‌نظر نیرسید.
من هم با وجود اینکه خیلی ترسو بودم، بی‌نهایت کنجکاو بودم تا ببینم آخر فیلم چه اتفاقی پیش میاد و چطوری تموم میشه.
وائل بدجنس نور سالن رو هم کم کرده بود و سینما خانگی رو روشن کرده بود که با جیغی که دختر داستان کشید، تقریبا قلبم اومده بود توی حلقم.
خیلی آروم خودم رو به وائل نزدیک‌تر کردم که فهمید و حین نوشابه خوردن خنده‌اش گرفت و نوشابه توی گلوش پرید.
حالا نمیدونستم بترسم، بخندم یا پشت کمرش ضربه بزنم.
نفسش که جا اومد گفتم: خیلی بدجنسی وائل
خندید: مخلصیم بانو. میخوای عوضش کنم؟
_ حالا دیگه؟ که نصف فیلم رو دیدیم؟ میخوام ببینم آخرش چی میشه
وائل: باشه
چند دقیقه بعد تقریبا به غلط کردن افتاده بودم. درحدی که دست‌هام رو جلوی صورتم گرفته بودم و از بین انگشت‌هام به فیلم نگاه میکردم یا از ترس بازوی وائل رو فشار میدادم که دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت: خب، میبینی لنا خانم، این تاوان کسیه که حرفش رو دوباره تکرار نکنه
و ریز ریز خندید.
از پهلوش نیشگون گرفتم و خواستم بگم خیلی بدجنسی اما با دیدن یه صحنه سکته کننده‌، حرفم تبدیل به جیغ فرابنفشی شد که وائل رو بیش‌تر خندوند. به دست‌هام نگاه کردم و گفتم : یا خدا. چی‌ شد؟ وائل بگو چی‌ شد؟
وائل: خب خودت نگاه کن. چرا از من میپرسی
_ باشه خب من الان میخوام اعتراف کنم که ترسیدم
روی موهام رو بوسید: قربونت برم اینکه دیگه اصلا اعتراف کردن نمیخواد ، خودم دارم میبینم
مشت آرومی روی سینه‌اش زدم: الان من ترسیدم حالا تو هم اذیتم کن
وائل: اگه حرفی که توی ماشین گفتی رو دوباره بگی دیگه اذیتت نمیکنم
_ نمیگم
وائل: باشه عزیزم. پس باید بهت یادآوری کنم امشب تا صبح خوابت نمیبره از ترس این فیلم. من هم نمیام توی اتاقت بخوابم‌ ها، خودت تنهایی
با اخم نگاهش کردم که با لبخند دندون‌نمایی نگاهم کرد و چشمک زد.
_ سواستفاده ‌گر
وائل: مرسی
_ بدجنس
وائل: متشکر
ناله‌کنان گفتم: خیلی بدی وائل
فیلم رو متوقف کرد و با جدیت گفت: یعنی گفتن اون حرف این‌قدر سخته؟ شایدم اصلا از ته دلت نبوده و همین‌طوری گفتی. آره؟
_ نه‌ خیر
http://t.me/NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon