مثل دختر بچههای شیطون روی تخت تکون خورد که تشک بالا پایین شد.
لنا: وائل بگووووووو
_ چشم چشم، خب جونم واسهات بگه که...
منتظر زل زده بود به دهنم که خندیدم و تو خماریِ ادامه حرفم موند که با دیدن خندهام، مشتی به بازوم زد و با حرص صدام زد.
_ گفتش که به همدیگه محرم بودن، اینکه نهال بچه رو میخواد و خانوادهاش هم اطلاع دارن
با تعجب گفت: واقعا؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بله
کم کم لبخند زد: آخی نهال و سامی نینیدار میشن
_ لنا بچهدار شدن کشکی که نیست. اولا همین الان هم خانواده سامی خبر ندارن، دیگه خودت عمق فاجعه رو درک کن. دوما سامی فقط بیست و یک سال داره
لنا: وای آره. به این موضوع فکر نکرده بودم
میخواستم پتو رو کنار بزنم که یادم اومد شلوار نپوشیدم.
_ لنا خانمی اگه لطف کنی بری بیرون خیلی ممنون میشم. میخوام از روی تخت بلند بشم منتها فقط لباس زیر پوشیدم.
گونههاش قرمز شد و با ببخشید کوتاهی، سریع از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
من عاشق همین یه لحظه تخس و یه لحظه خجالتی بودنش بودم. کی بشه زن خودم، بی هیچ مانعی غرق بوسهاش کنم دلم خنک بشه. حتی از فکرش هم ته دلم قنج میرفت، چه برسه به واقعیت.
این اتفاق واقعا گیج کننده بود. از طرفی نگران سامی و نهال بودم. بارداری نهال اون هم بعد از دوماه که از روز آشنایشون میگذشت!
تا عصر نتونستم باهاش صحبت کنم تا اینکه طبق قرار همیشگی، برای دورهمی یه جایی رو که بچهها مدنظر داشتن، دورهم جمع شدیم. با رسیدن من و لنا، متوجه شدیم بقیه هم از این موضوع خبر دارن.
جمع تفکیک جنسیتی شده بود و دخترها سر یه میز نشسته بودن و پسرها یه میز دیگه.
کنار سبحان نشستم که سامی رو به من گفت: اگه جای من بودی چه کار میکردی؟
به لنا که دور تر از من، کنار دخترها نشسته بود نگاه کردم و گفتم: ببین سامی اصلا بحث این حرفها نیست، قبول کن که اشتباه کردی
سامی: آره آقا اصلا من اشتباه کردم، غلط کردم حالا یکی بیاد درستش کنه
کمیل با خنده گفت: مرد حسابی مگه این هم نقشه طراحی ساختمونه که بشه درستش کرد؟
سبحان: سامی تو عاشق نهالی؟
با کلافگی چنگی به موهاش زد: آره
فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم و گفتم: پس اونقدر ارزش داره که به خاطرش بجنگی
به نهال نگاه کرد و و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: آره
سبحان: خب پس حله
کمیل: بلند شو زنگ بزن به ننت، بگو نوهدار شده
خندید و ادامه داد: سبحان تو مامانش رو ندیدی. از اون مادرهای فولاد زرهست. واویلا که میگن ایشونه
چند ضربه رو پای سامی زد: دهنت سرویسه
_ سامی ناراحت نباش، همه چی درست میشه
کمیل: تو دو سال با حوا بودی از این خبرها نبود، دو ماه با نهال رفیق شدی، بفرما دختره حاملهست. خدایی حوا بهت رو نمیداد یا نهال خیلی شل گرفته بود؟
اخمهای سامی رفت توهم: نهال الان زن من و مادر بچهام محسوب میشه. داداشمی درست، اما حق نداری درمورد نهال همچین حرفی بزنی
کمیل که متوجه شد اصلا شوخی خوبی نکرده، سریع گفت: ببخشید داداش. قصدم شوخی بود
سبحان: سامی راست میگه خب. بیشعور نهال دیگه ناموسشه
از حرفش خوشم اومد. ناموس. لنا هم ناموس من محسوب میشد؟ از نظر خودم بود. من هم روی عشقم غیرت و تعصب داشتم و حساس بودم و دلم میخواست همه چی، همونطور باشه که اون میخواد.
کمیل: موافقی وائل؟
با حواس پرتی بهش نگاه کردم و گفتم: چی؟
سبحان: پسرم شما هم حواست پیش ناموست بود؟
کوتاه خندیدم : آره
کمیل: اوه تو هم بدجور از دست رفتی
سامی: اووووه وائل خیلی وقته اوضاع قلبش شیش و هشت میزنه
سبحان با لبخند ضربه آرومی به پشت کمرم زد: مبارک باشه
لبخند دندون نمایی زدم و تشکر کردم.
کمیل: نگاه کن نگاه کن، چه ذوقی هم میکنه نکبتِ ذلیل
همون لحظه ثمین صداش زد که مثل برق زدهها از روی صندلی بلند شد و گفت : جاااااانم
ما سه تا نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده.
سامی حین خنده گفت: خاک تو سرت. حقت بود تا تو باشی کری نخونی
سبحان: تف علی وجوهم کمیل تفففف
من هم فقط با اشاره دست بهش فهموندم خاک تو سرت.
خودش هم خندید: نیشهاتون رو ببندید عنترها
و به سمت ثمین رفت.
سامی: ذلیلِ بدبخت
طلا هم به سمت ما اومد و نزدیک سبحان ایستاد: بریم عزیزم؟
_ چرا اینقدر زود؟
طلا: وائل جان واقعا دوست دارم بیشتر کنارتون باشم اما فردا صبح شیفت دارم
سبحان هم از روی صندلی کنارم بلند شد: آره بریم عزیزم، بریم که من هم صبح باید برم شرکت. وائل داداش کاری باری؟
همزمان با طلا و سبحان، کمیل و ثمین هم خدافظی کردن و رفتن. بعد از رفتنشون با نهال و لنا دور یه میز نشستیم. نهال رو با حوا مقایسه کردم. نهال برعکس حوا اصلا لوس نبود و عشوه نمیاومد. به نظرم شخصیت خوبی داشت اما این باردار شدنش، واقعا با این شرایطشون خیلی ناجور بود.
لنا کنارم نشست که دستم رو دور شونههاش انداختم و کنار گوشش گفتم: خوبی؟
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.