سامی: این عکسالعملهاش. حتما باید ببریش پیش روانشناس. چهار دفعه دیگه این اتفاق پیش بیاد این دختر از بین میره. این کار هم نکنه، فکرهایی به ذهنش خطور میکنه که خواب و خوراک واسهاش نمیذارن. لنا به روانشناس احتیاج داره وائل
کنارش نشستم: میدونم. ظهر باهاش صحبت کردم. مخالفتی نداشت
سامی: خوبه پس خدا رو شکر مخالفتی با روانشناس نداره
پیشونیم رو ماساژ دادم: نه نداره
سامی: سرت درد میکنه؟
_ خیلی
شلواری رو از پشت سرش که تا اون لحظه اصلا متوجهاش نبودم به دستم داد: بپوش تا برم واسهات مسکن بیارم
_ مرسی سامی
سامی: قربونت داداش. وائل میگم، شام بریم بیرون؟
_ برای من که فرقی نداره، از لنا میپرسم ببینم حوصله داره یا نه
از روی تخت بلند شد و دستش رو روی شونهام گذاشت: برای خودش میگم. شاید حال و هواش عوض بشه
_حال و هواش که...
نگاهش کردم: خیلی بهم ریختهست
ضربه آرومی به شونهام زد: حالا تو بپرس
_ باشه
شلوارم رو درآوردم که گفت: آخ من فدای پایین تنه بلوریت بشم. عشقم نمیگی یه وقت من خودداریم رو از دست میدم و حالی به هولی میشم؟
پوزخند زدم به مسخره بازیهاش.
سامی:صدا گریه می...
بدون اینکه جملهاش رو کامل کنه از اتاق بیرون رفت.
شلوارم رو عوض میکردم که گفت: دارن تو بغل هم گریه میکنن. بلند شو بیا بریم جداشون کنیم تا خودشون رو نکشتن
سریع لباسم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. سامی کنارشون ایستاد: خانمها؟ خانمهای گل، یه لحظه به من نگاه کنید
لنا و نهال از هم فاصله گرفتن که سامی دستهاش رو تو هوا باز کرد: حالا بیایید بغل عموجون گریه کنید
لنا حین گریه لبخند زد اما نهال، ضربهای به بازوی سامی زد و تشرگونه گفت: الان وقت شوخی نیست
جلوتر رفتم و کنار لنا ایستادم و یه دستم رو دور کمرش گذاشتم
سامی: بیا بغلم ببینم احساساتی من، بعدش هم خدمت همهتون عرض کنم که زندگی کلا یه شوخیه. برای یکی مسخرهست، برای یکی طعنه و تیکه داره، برای یکی کاملا جنبه طنز داره و میخنده و حتی اشکت هم درمیاره. مهم اینه که ما جزء اون آدمهایی باشیم که اشکمون از شدت زیاد خندیدن دربیاد
_ دقیقا همینطوره
نهال: شما دوتا اگه همدیگه رو نداشتید چه کار میکردید؟ خوشم میاد خیلی قشنگ یکیتون حرف میزنه و اون یکی تایید میکنه و بلعکس
سامی: ما اینیم دیگه خانم
_ حالا از این حرفها گذشته، حوصله دارید شام بریم بیرون؟
نهال: من با این چشمهای قرمزم بیرون نمیام
سامی: چشمهات خیلی هم خوبه. به دقیقه بیا بریم تو اتاق کارت دارم
و دستش رو گرفت و به اتاق رفتن. من موندم و لنا که با ناخنهاش بازی میکرد.
دستهاش رو گرفتم: نظرت چیه خانم خوشگل؟ شام بریم بیرون؟ بعدش هم قدم بزنیم و بستنی بخوریم. مثل اون شب که باهم رفتیم. یادته؟
نگاهش رو از صورتم گرفت، نفس عمیقی کشید و گفت: اوهوم. یادمه
_ بریم؟
یه دستش رو از بین دستهام بیرون کشید و روی بازوش گذاشت: دستهام خیلی زشت شده
_ اصلا هم زشت نیست. تازه پوستت فقط قرمز شده، نهایتا یه ساعت دیگه خوب میشه
لنا: چشمهام هم همینطور
دستش رو ول کردم و دو طرف صورتش گذاشتم. بهش نزدیکتر شدم و چشمهاش رو بوسیدم و از همون فاصله میلیمتری بین صورتامون گفتم: یه ذره متورم شده اما از خوشگلیشون هیچی کم نشده
همون لحظه در اتاق سامی باز شد و با نهال از اتاق بیرون اومدن که سامی مثل زنهای سلیطه جیغ کشید و جلوی چشمهای نهال رو گرفت: خاک به سرم، وائل بی حیا، نمیگی خانواده اینجا نشسته؟
لبخند زدم و به صورت لنا نگاه کردم که لبخند محوی روی لبش نشسته بود.
پیشونیش رو بوسیدم و صاف ایستادم: همینه که هست. خیلی خب حاضرید؟
سامی: این خانم ما که نازش خیلی خریدار داشت. خلاصه نازش رفت تو پاچهمون و خر شدیم
نهال: خیلی پررویی سامی
سامی آروم خندید: لطف داری عزیزم
اینطوری شد که دخترها راضی شدن تا بیرون بریم و شام بخوریم.
توی راه، لنا مدام روی پوست دستهاش دست میکشید.
_ چی شده قربونت برم؟ چرا مدام رو پوستت دست میکشی؟
لنا: پوستم میسوزه
_ میسوزه؟
لنا: پوست همهی تنم میسوزه
صداش کم کم داشت بغضدار میشد. موبایلم رو از جلوی صفحه کیلومتر شمار برداشتم و شماره سامی رو گرفتم و مسیرم رو عوض کردم.
سامی: جانم والی
_ ما میریم داروخونه، بعد میاییم اونجا
سامی: باشه پس میبینمتون. اِ وائل یه بالم لب بگیر
با تعجب گفتم: چی؟
سامی : بالم لب، ویتامینه لب
_ آهان. خب به نهال بگو با چه اسانسی باشه؟
سامی: نه بابا واسه خودم میخوام. پوست لبهام خشک شده
آروم خندیدم: مرتیکه با اون قد و هیکل ویتامینه لب میزنی تو؟
http://t.me/NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.