سامی با تعجب به نهال نگاه کرد: حقیقتا انتظار نداشتم همچین حرفی بزنی
_ نه بابا نمیخواد. خودم تنها میرم
نهال: به فرض که خونشون رو پیدا کردی، میخوای بری در بزنی، باباش اومد جلوی در چی میخوای بگی؟ میگی من عاشق دخترتونم؟
سامی: آخ آخ والی اونوقت چنان چک نر و مادهای میخوابونه تو صورتت
لبخند زدم: عیب نداره. به پیدا کردنش میارزه
سامی: تو الان کلهات داغه، نمیفهمی چی میگی
نهال: ما هم همراهت میاییم که هم زودتر بتونی پیداش کنی، هم اینکه وقتی پیداش کردی من به عنوان دوست دانشگاهش میرم دم در خونهشون
_ تو کجا میخوای بیایی آخه؟ سامی تو یه چیزی بگو
سامی: من هم باهاش موافقم خب
نهال: مسئولیتش هم با خودمون
به امیرعباس نگاه کردم: تو نمیخوای بیایی؟
خندهاش گرفت: نه ممنون. من به لطف اموال بابات کلی کار باید انجام بدم
_ برای اون اموال فعلا برنامه خاصی ندارم. البته به جز فروش عمارت اصلی
سامی: حیف نیست؟ حالا چرا اون؟
_ تو اون خونه برای لنا اتفاقات تلخی رقم خورد
سامی: بیخیال بابا حیفه
_ تو به جای این حرفها به فکر بستن چمدونهات باش
سامی: امیرعباس ما کی میتونیم بلیط بگیریم؟
امیرعباس: فردا صبح که کارهای نهاییش رو انجام میدم. شما برای ظهر یا شب بلیطتون رو هماهنگ کنید
سامی: آقا حله. نهال بلند شو بریم که فردا کلی کار داریم
سریع عزم رفتن کردن و با امیرعباس خداحافظی کردن و جلوی در، حین کفش پوشیدنشون، گفتم: بچهها واقعا من نمیخوام شما رو به زحمت بندازم
سامی: زحمت چیه بابا. ما خودمون میخوایم کمکت کنیم
نهال: لنا بهترین دوست منه، از ته قلبم خوشحال میشم پیداش کنم
_ باز هم ممنونم بچهها
سامی: چاکرتم مرد. بلیط بگیرم برای فردا یا خودت هماهنگ میکنی؟
_ خودم هماهنگ میکنم، ساعت دقیقش رو بهتون خبر میدم
سامی: پس خبر از تو. ما بریم داداش. فعلا کاری باری؟
خداحافظی کردیم و من به سالن برگشتم و روبروی امیرعباس نشستم.
امیرعباس: دوستهای خوبی داری
_ خیلی. بیش از اندازه معرفت دارن و بهم کمک کردن
امیرعباس: خیلی عالیه. خب، دیر وقته، من هم بهتره برم
_ امیر یه سوالی دارم
امیرعباس: جانم بپرس
_ چقدر طول میکشه که ...
صحبتهای من و امیر عباس زیاد طول نکشید. نیم ساعت بعد، درحالی که روی تخت دراز کشیده بودم، به عکسهای لنا نگاه میکردم. یکی از عکسهاش از دستم روی سینهام افتاد. وقتی برداشتمش، پشتش عکس دستنوشتهی لنا رو دیدم؛ عهد عشق رو با دلت بستم، با یه شاخه گل توی دستم. همین دست نوشته برای دلتنگتر کردن دلم کافی بود. عکسش رو بوسیدم و زمزمه کردم: عاشقتم لنای من
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که نهال گفت: فایده نداره. دانشگاه هیچ اطلاعاتی نمیده
سامی: از همون اول گفتم اطلاعات نمیده. الکی فقط تو این دو روز رفتیم این دانشگاه و اون دانشگاه. کلا آبی از دانشگاه گرم نمیشه
درحالی که دکمههای سر آستینم رو میبست، گفتم: عیب نداره. بالاخره پیداش میکنم
سامی: کجا میخوای بری؟
_ مسکن بگیرم. سرم درد میکنه
سامی: آخرش خودت رو میکشی
خواستم در اتاق رو باز کنم که به سمتش برگشتم و گفتم: بعدش میخوام برم صرافی. شاید کمی طول کشید، از اونجا هم میرم دنبال لنا
سامی: باشه داداش
_ بچهها فعلا
نهال: خودشه
با شنیدن صدای نهال برگشتم تا ببینم منظورش چیه که دیدم با ناباوری از روی مبل بلند شد و مسخ شده نگاهمون میکرد.
سامی: چی خودشه؟ نهال؟
نهال با ناباوری دستهاش رو روی دهنش گذاشت و با خوشحالی جیغ کشید!
من و سامی به همدیگه نگاه کردیم که سامی خندهاش گرفت: بفرما. زنم از دست رفت
نهال: وای سامی تازه یادم اومد. وائل بیا
در رو بستم و گفتم: چی یادت اومد؟
نهال: اون روزی که با لنا رفتیم خرید، وای خدایا چرا به یادم نبود
سامی: بگو ببینم منظورت چیه؟
نهال: همون روزی که رفتیم خرید تا لنا سوغاتی بخره، سامی یادته تو لنا رو آوردی مرکز خرید ******** رسوندی و رفتی، من و لنا رفتیم خرید
سامی: خب
نهال: اون صرافی کنار پاساژ هست، اون روز خیلی شلوغ بود. من فکر کردم بانکه، بعد لنا گفت نه اینجا صرافیه و به تابلو بالای مغازه اشاره کرد و بعد گفت مغازه بابای من هم کنار صرافیه
با خوشحالی وصف ناپذیری، خیلی سریع به سمت در حرکت کردم که سامی داد زد: کجااااا؟ بیا اینجا ببینم
_ میخوام برم دنبال مغازهی باباش
اومد دستم رو گرفت و درحالی که به سمت مبل میبرد، گفت: بیا بشین بابا تو هم چقدر جوگیر شدی
_ سامی جان من ول کن الان وقت شوخی نیست
روی مبل نشستم که سامی مقابلم ایستاد: شوخی چیه مرد حسابی؟ به فرض که مغازهی پدرش هم پیدا کردی، میخوای بری به پدرش چی بگی؟
ها؟
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.