🌈 بخش ۱۰۵ 🌈

17 4 0
                                    

به وائل نگاه کردم: قشنگ بود نه؟
وائل: خیلی. لنا دوست داری روی دستت طراحی کنن؟
سرم رو بالاتر گرفتم که آفتاب به چشمم خورد و وائل یه دستش رو از دور گردنم رد کرد و هر دو دستش رو سایه‌بون چشم‌هام کرد. عشق همین‌ کارهای کوچیک بود. نبود؟
_ طراحی؟
وائل: آره، طراحی. طراحی با حنا
_ آهان آره. خوشگلن
وارد چادر شدیم که گفت: با بچه‌ها که می‌اومدیم، دخترها اول از همه می‌اومدن این‌جا تا روی دست‌هاشون طرح بزنن
چندتا میز اون‌جا بود که خانم‌های عرب پشت میز نشسته بودن و هر کدوم برای یه خانم طراحی میکردن و متاسفانه میز خالی وجود نداشت.
_ سرشون شلوغه
وائل: فدای سرت. منتظر میمونیم تا کار یکی‌شون تموم بشه. صبر کن ژورنال طرح‌هاش رو بیارم انتخاب کنی
به سمت یکی از میزها رفت و شروع کرد با یکی از خانم‌ها صحبت کردن.
یکی از خانم‌ها ظاهرا وائل رو میشناخت که با دیدنش از پشت میز بلند شد و به گرمی باهاش احوال پرسی کرد. بعد از اون هم فکر کنم من رو معرفی کرد. چون بعد از اینکه بهم اشاره کرد، خانم به سمتم نگاه کرد و سری تکون داد و احوال پرسی کرد که دست و پا شکسته سلام علیک کردم.
وائل با یه ژورنال برگشت: این‌جا راحت بشین و انتخاب کن
ژورنال رو از دستش گرفتم و روی یکی از صندلی‌هایی که به ردیف چیده بودن، نشستم.
کنارم نشست و موبایلش رو از تو جیب شلوارش درآورد.
ژورنال رو باز کردم و شروع کردم به کنکاش طراح‌ها. بعضی‌هاشون خیلی شلوغ و پلوغ بودن، بعضی‌ها خیلی ساده بودن، بعضی‌ها با خط‌های نازک و بعضی‌ها طولانی بودن. مثلا تا آرنج.
چند دقیقه گذشت که صدای وائل توجهه‌ام رو جلب کرد: انتخاب کردی؟
ژورنال رو سمت وائل گرفتم: این دوتا طرح به‌ نظرت قشنگن؟
کمی خودش رو سمتم خم کرد و ژورنال رو از دستم گرفت. نگاهی به دوتا طرح انداخت و چند ثانیه بعد گفت: آره قشنگن
_ خب از بینشون نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم
نگاهم کرد: من بگم کدوم؟
سرم رو تکون دادم: آره
اونی رو انتخاب کرد که نه طرح شلوغی داشت و نه خیلی ساده بود. در کل خیلی قشنگ بود و از نوک انگشت‌ها تا مچ دست کشیده میشد.
_ مرسی
وائل: قابل شما رو نداشت خانم
به هتل که برگشتیم، قرار بود این‌جا نهار بخوریم و چند ساعت استراحت کنیم تا برای عصر انرژی داشته باشیم و بریم غروب آفتاب رو ببینیم و به گفته وائل، عکس بگیریم.
قبل از اینکه وارد اتاقی بشیم که وائل رزرو کرده بود، فکر میکردم حتما یه اتاق متوسط یا شاید کوچیکه اما وقتی وارد اتاق شدیم، اصلا واژه اتاق یا حتی سوئیت بهش نمیخورد. درواقع بیشتر میشه گفت خونه بود با امکانات فوق‌العاده بالا و شیک. طراحیِ تلفیقی از کلاسیک و سلطنتی داشت که واقعا زیبا بود.
حین نهار خوردن، همه حواسم به طرح پشت دستم بود که خیلی ماهرانه و قشنگ روی دستم نقش بسته بود و خودنمایی میکرد.
وائل: لنا؟
نگاهم رو از دستم گرفتم و به صورت وائل نگاه کردم.
لبخند زد: نهارت رو بخور
_ آخه خیلی خوشگله
چشمک زد: نه به اندازه خوشگلی تو. حالا میشه لطفا نهار بخوری؟
حرفی نزدم و مشغول خوردن غذا شدم که موبایل وائل زنگ خورد.
عذرخواهی کرد و از پشت میز بلند شد. به سمت مبل‌ها رفت که صدای موبایلش از همون سمت به گوشم رسید.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now