بعد از رفتنش، در رو قفل کردم و روی تخت نشستم و به لباسهای مرتب شده روی تخت نگاه کردم. حالا باید با اینها چه کار میکردم و کجا نگهشون میداشتم؟
به کمد پشت سرم نگاه کردم و با کنجکاوی بلند شدم و به سمتش رفتم و در کشوییش رو باز کردم که دیدم بله، کاملا از لباسهای وائل پر شده. ناچارا تصمیم گرفتم همه خریدها رو حدفاصل بین کمد و تخت بذارم تا بعدا یه فکری واسهشون میکردم.
وائل:
تا نزدیک صبح از درد دست و پام خوابم نبرده بود، بعدش هم که از بس پرستارها میاومدن و وضعیتم رو چک میکردن، کلا خوابم زهرمار شد. بعد از اون هم دکترم اومد برای معاینه مجدد و بازبینی وضعیت پام و چندتا آزمایش دیگه.
بالاخره مرخص شده بودم و حالا پسرها همراه با راننده سعی داشتن منی که روی ویلچر نشسته بودم رو از پلهها بالا ببرن. کمیل کلی غر زد که اون همه اتاق طبقه پایین هست و حالا چه مرضی داری تو که حتما باید بری بالا؟ من هم یک کلام گفتم فقط اتاق خودم.
سامی هم از اون بدتر، دست به یکی کرده بودن و مخ من رو میجوییدن.
اما برعکس اون دوتا، سبحان به حرص خوردنهاشون لبخند میزد. خونسرد بودنش تو هر شرایطی رو دوست داشتم. رفیق شفیقم که مرد زندگی شده بود و تا چند وقت دیگه میرفت سر خونه و زندگیش و متاهل میشد.
سبحان: سامی بسه چقدر نق میزنی. از مادربزرگ طلا بدتری که
کمیل خندید که سامی گفت: مثل اون شب، یه سمت ویلچر رو ول میکنم تا همهتون پرت بشید پایین ها
سبحان هم خندید :وائل میبینی این عوضی رو؟ یادت باشه بعدا تلافی کنی
کلافه شدم و با اخم نگاهش کردم: هوی. مگه نون نخوردی؟ زور بزن دیگه
حرف من مساوی شد با غش غش خندیدن کمیل و سبحان و حتی راننده.
سامی با حیرت نگاهم کرد: مردکِ چلاق مگه با نوکر آقات حرف میزنی؟ ولت میکنم با مخ همه این پلهها رو برگردی پایین ها
ناگهان یه تکون به صندلی داد که کمیل داد زد: روانی مگه نمیبینی من و تو پشتش ایستادیم؟ ولش کنی اول روی خودمون پرت میشه، به فنا میریم
نزدیک پلههای آخر، پسرها هنوز با همدیگه جر و بحث میکردن که در اتاقم باز شد و لنا بیرون اومد. با چهرهای خوابآلود و لباسهاش هم که یه پاچه شلوارش رفته بود بالا و یه شونهاش از یقه تیشرتش بیرون اومده بود و یه تیکه از پیرهنش تو شلوارش بود اما چیزی که باعث شد نتونم نگاهم رو بردارم موها و چهرهاش بود. موهای فوقالعاده زیبا و بلندش که دورش ریخته بود. چهرهاش هم فوقالعاده ملوس شده بود. مثل یه گربه کوچولوی بامزه و خوابآلود. ظاهرا اصلا حواسش به استایل فوقالعاده جذابش نبوده که همینطوری مستقیم از تخت خواب بیرون اومده بود.
به طبقه بالا رسیدیم و پسرها نفسشون رو با خستگی بیرون دادن.
سامی اولین نفری بود که لنا رو دید و آروم خندید: سلام خانم جذاب
لنا خمیازهای کشید و همزمان که دور چشمش رو میخاروند به آرومی جواب سلام سامی رو داد و به صندلی من نزدیک شد و به همهمون سلام کرد. یه لحظه نگاهم افتاد به راننده که با چشمهاش داشت لنا رو میخورد.
با اخم سرفه مصلحتی کردم و گفتم که میتونه بره که دست پاچه نگاهم کرد و چشمی گفت و از پلهها پایین رفت.
لنا: بهتری؟
سامی: آره خدا رو شکر بهتره. خانم شما باید حال ما رو بپرسید که عین بلانسبت خر، حضرت وائل رو به دوش کشیدیم و آوردیم بالا
گفتم: خوبم ممنون. لنا یه لحظه گوشت رو بیار جلو
اول با تعجب نگاهم کرد اما چند ثانیه بعد با تردید گوشش رو جلو آورد که کمیل گفت: تو جمع در گوشی حرف نمیزنن بیشخصیت
بیتوجه به شوخی کمیل، کنار گوش لنا پچ پچکنان گفتم: به خاطر حساسیتهایی که داری میگم لنا. فکر کنم حواست به لباسهات نیست
همون لحظه سرش رو خم کرد و به لباسش نگاه کرد و وای بلندی گفت و دوید توی اتاق و در رو بست.
سامی با تعجب گفت: اِ؟ چی شد؟
کمیل: وائل چی گفتی به دختر بیچاره؟
سبحان پشت صندلیم ایستاد و هولش داد به سمت اتاق: بیخیال بیایید وائل رو ببریم تو اتاق
چند دفعه دیگه هم پرسیدن که چی شد و جریان چی بود که وقتی دیدن جواب سربالا میدم، خودشون بیخیال شدن و خط و نشونهای تلافی واسهام کشیدن.
دقیقهای از رفتن پسرها نگذشته بود که در زدن.
_ بیا داخل
حدس زدم سامی دوباره ریموت ماشینش رو جا گذاشته اما با ورود لنا، حدسم غلط از آب در اومد.
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.