🦋 بخش ۱۹۴ 🦋

14 2 0
                                    


اصلا باورم نمیشد. فکر میکردم خوابم و دارم خواب میبینم. نهال و سامی این‌جا؟ به‌ خاطر من؟
من و نهال اون‌قدر تو بغل همدیگه گریه کردیم که به اصرار سامی و یاسین از هم جدا شدیم و به داخل رفتیم. تا میخواستم حرف بزنم، گریه اجازه نمیداد. نهال هم که بدتر از من بود.
بچه‌ها توی سالن نشسته بودن و من به کمک یاسین خیلی سریع پذیرایی کردم و برگشتم کنارشون.
یاسین: خیلی خوش اومدید
سامی: ممنونم آقا یاسین. لطف کردید
یاسین: خواهش میکنم‌. نهال خانم فقط توی مغازه که برای پدرجون تعریف میکردیو، متوجه نشدم‌ که چرا آدرس این‌جا رو از همکلاسی‌هاتون نگرفتید؟
با کنجکاوی به نهال نگاه کردم و حتی نمیدونستم چی به یاسین گفته بودن.
نهال: آخه من رشته‌ام رو تغییر دادم، برای همین تایم کلاس‌هام با همکلاسی‌های قبلیم فرق داشت و حتی نمیدونستم اون‌ها چه روزهایی کلاس دارن
یاسین: اگه از بخش برنامه ریزی دانشگاه میپرسیدین که بهتون میگفتن
_ اِ یاسین. مهم اینه الان این‌جا هستن
یاسین نگاهم کرد: عزیزم من برای این گفتم که این‌طوری راحت‌تر میتونستن آدرس این‌جا رو پیدا کنن
نهال: دیگه من اون‌قدر درگیر کارهای تشیع جنازه خواهرم بودم، به فکرم خطور نکرد که اون‌جا برم
یاسین خجالت‌زده گفت: خدابیامرزتشون
_ خدابیامرزتش. از خودتون پذیرایی کنید. نهال جان شیرینی بخور. آقا سامی، دیگه تعارف نکنم
سامی: چشم حتما
نهال یه تیکه شیرینی برداشت: مرسی عزیزم. لنا جونم نمیدونی چقدر خوش‌حالم که میبینمت. تعریف کن کجا بودی؟ چه اتفاقاتی افتاد؟ این کبودی‌ها برای چیه؟ وای لنا نمیدونی چقدر حالم بد بود از بی‌خبریت‌‌. سامی شاهده
سامی: بله متاسفانه. تازه اون یکی دوستتون، اسمش وائل، واله، نهال اسمش چی بود؟
نهال درحالی که نگاهش بین من و یاسین دو دو میزد، یه لحظه دست و پاش رو گم کرد اما سریع گفت: والیه عزیزم
با شنیدن اسم وائل ضربان قلبم تند شد.
سامی: آهان همون. اسمش درست تو ذهنم نبود. والیه خانم که اصلا داغون شده بود بنده خدا. ظاهرا دوست‌های خیلی وابسته‌ای بودین
با این حرف سامی استرس هم گرفتم و با نگرانی به نهال نگاه کردم که نهال سریع فهمید و درحالی که سعی میکرد لبخند بزنه، گفت: حالا بی‌خیال سامی، لنا جونم از خودت بگو. چه اتفاقاتی افتاد؟ کی برگشتی؟ کی نامزد کردی؟
درحالی که به سختی سعی میکردم با دست راستم چادر رو روی سرم نگه دارم، گفتم: هفته قبل. اتفاقات خیلی زیادی واسه‌ام پیش اومد که ماجراش خیلی مفصل و طولانیه. بعدا همه رو تعریف میکنم
یاسین: همین دیشب نامزد کردیم
درحالی که با عشق نگاهم میکرد، ادامه داد: گفتم تا دوباره از دست ندادمش، خانم خودم بشه که دیگه خیالم راحت بشه
معذب شدم و به نهال نگاه کردم و به لبخند مصنوعی روی لبم چسبوندم.
سامی: به سلامتی. مبارک باشه
نهال دوباره چشم‌هاش پر اشک شد: مبارک باشه. ان‌شاءالله خوش‌بخت بشید
از روی مبل بلند شدم و خطاب به نهال گفتم: نازک نارنجی من
و کنارش نشستم و دوباره همدیگه رو بغل کردیم.
موبایل یاسین زنگ خورد که با دیدن صفحه‌اش، نمیدونم کی بود باهاش تماس گرفته بود که سریع جواب داد و بعد از یه مکالمه چندثانیه‌ای، با جمله‌ی چند دقیقه دیگه میام، تماس رو قطع کرد.
تو دلم خدا خدا میکردم که بره و راحت بتونم با بچه‌ها صحبت کنم که از روی مبل بلند شد: من باید برم، بار اومده میخوان تو انبار بچینن، باید بالا‌ی سر کارگرها باشم. نهال خانم، آقا سامی من واقعا عذرخواهی میکنم
همگی بلند شدیم و ایستادیم و بعد از اینکه یاسین با بچه‌ها خدافظی کرد، پشت سرش رفتم که مثلا بدرقه‌اش کنم.
داشت کفش‌هاش رو میپوشید که گفت: عزیزم چیزی احتیاج نداری؟
_ نه مرسی
یاسین: برای نهار نگه‌شون دار. میسپارم یکی از بچه‌ها از رستوران واسه‌تون غذا بیاره
_ نمیدونم حالا تا ببینم اصلا میمونن یا نه
صاف ایستاد و چند ثانیه تو چشم‌هام نگاه کرد و زمزمه‌کنان گفت: عاشق چشم‌هاتم
و خیلی سریع پیشونیم رو بوسید که با عصبانیت نگاهش کردم و اسمش رو صدا زدم که با شیطنت نگاهم کرد و سریع خداحافظی کرد و رفت.
این رفتارم رو گذاشته بود به حساب ناز‌های دخترونه اما نمیدونست مالک قلب و روح من یه نفر دیگه‌ست که با بوسه‌هاش حالم رو مخصوصِ خودش رمز‌دار کرده و فقط با بوسه‌های اون حال خوبم نمایان میشه.
با ناراحتی و عصبانیت برگشتم تا به داخل برگردم که دیدم سامی نگاهمون میکرده.
با عجله به سمتشون رفتم و گفتم: بچه‌ها شما چطوری اومدین این‌جا؟
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now