💫 بخش ۳۹ 💫

23 4 0
                                    

لنا:
چند ضربه آروم به در اتاق خورد که واکنشی نشون ندادم اما با شنیدن صدای هیفا از پشت در، از روی صندلی بلند شدم و در رو باز کردم که سینی به دست و لبخندزنان سلام کرد.
_ سلام عزیزم. خوبی؟ بیا داخل
از جلوی در کنار رفتم که وارد اتاق شد: ممنون خوبم. تو خوبی؟
در رو بستم و گفتم : من هم خوبم، مرسی بابت نهار و همین‌طور شام
و به سینی توی دستش اشاره کردم.
هیفا: خواهش میکنم. گرسنه‌ات نیست؟ یه‌ مقدار شام رو دیر واسه‌ات آوردم
سینی رو روی میز مطالعه گذاشت.
_نه زیاد گرسنه‌ام نیست
با دیدن خریدها گفت: ای جان چقدر خرید کردی
روی صندلی نشستم: هنوز بسته‌ها رو باز نکردم. میخوای خودت یه نگاهی بنداز، از هر کدومش خوشت اومد، بردار واسه خودت
روی لبه تخت نشست و درحالی که به خریدها نگاه میکرد، گفت: مرسی عزیزم. مطمعنا همه‌شون برازنده خودتن
از روی صندلی بلند شدم و روی دو زانو، پایین تخت نشستم.
_ بیا بازشون کنیم، ببینیم اصلا چی هستن، خودم که یادم رفته اصلا چی انتخاب کرده بودم
دستش رو نزدیک یکی از جعبه کفش‌ها برد و گفت: اجازه هست؟
_ آره بابا، باز کن
چندتا از جعبه‌ها رو باز کردم که گفت: لنا تو برو شامت رو بخور، من همه‌ی جعبه‌ها رو باز میکنم و لباس‌ها رو توی کمد میذارم
_ نه نمیخواد
جعبه توی دستم رو گرفت و رو تخت گذاشت: برو شام بخور، سرد میشه
_ آخه زیاد گرسنه نیستم
هیفا: چند قاشق بخور حداقل، این جوری ضعف میکنی
از روی زمین بلند شدم و پشت میز نشستم: فقط چند قاشق
آروم خندید: باشه. این چه خوشگله
برگشتم و نگاهی به لباس توی دستش انداختم: هیفا جدی و بی تعارف میگم، از هرکدوم خوشت اومد، بردار واسه خودت، من که زیاد این‌جا نمیمونم
هیفا: خب این‌جا نمونی ، میتونی ببری خونه‌تون استفاده کنی
_ با خودم که نمیبرم اما هر کدوم رو خواستی بردار
آه کشید: من که نمیتونم از این لباس‌ها استفاده کنم
با تعجب پرسیدم: چرا؟
نگاهم کرد: آخه لنا من توی خونه باید همین لباس فرم تنم باشه
_ بیرون که میری، میتونی استفاده کنی
هیفا: بیرون؟ نه بیرون هم زیاد نمیرم، شاید ماهی یه دفعه، اون هم برای تماس با آسایشگاه
با تعجب گفتم: آسایشگاه؟
با ناراحتی سرش رو تکون داد. چند ثانیه هیچ کدوم حرفی نزدیم تا بالاخره گفتم: دوست داری از زندگیت تعریف کنی؟
لباس توی دستش رو مرتب کرد و کنار بقیه لباس‌های چیده شده روی تخت گذاشت.
هیفا: داستان زندگی من اصلا جالب نیست. جز غم و بدبختی چیزی نداره
قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و کاملا به سمتش برگشتم: اشکالی نداره بگو. البته اگه اذیت نمیشی
چند ثانیه به چشم‌هام خیره شد که میتونستم تردیدش رو از گفتن یا نگفتن داستان زندگیش حس کنم.
سرش رو پایین انداخت و به زمین خیره شد: مامانم خونه‌دار بود و بابام کارمند
نفسش رو با آه بیرون داد و پس از چند ثانیه مکث، ادامه داد: همه‌ چی از اون روز نحس شروع شد. روزی که با خوش‌حالی بابت نمره بیستی که گرفته بودم، به خونه اومدم اما، داد و فریادهایی که بابا سر مامان میکشید شوکه‌ شدم. نمیدونستم دلیل فریادهاش چیه و خیلی ترسیده بودم. آخه هیچ‌وقت بابام اون‌طوری رفتار نمیکرد. اون عاشق مامانم بود و عاشقانه باهاش صحبت میکرد. دقیقا یادمه، کنار در سالن نشستم و به صدای جر و بحثشون گوش میدادم. چند دقیقه بعد، مامانم با یه چمدون از خونه بیرون رفت و چند دقیقه بعدش، صدای گریه‌های بابا رو شنیدم و من هم زدم زیر گریه و رفتم کنارش. با دیدن من، اشک‌هاش رو سریع پاک کرد و لبخند زد و بغلم کرد: سلام عمر بابا. خوبی عزیزم؟ با وجود سن کمی که داشتم، بغضش رو حس میکردم. صداش میلرزید و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. پرسیدم: بابا واسه چی گریه میکنی؟ پشت دستش رو روی چشم‌های نمناکش کشید و گفت: هیچی بابایی، خاک رفته تو چشم‌هام، اشکم دراومد. مدرسه خوب بود؟ و کلا حرف رو عوض کرد. از اون روز تا چند ماه بعدش مامان به خونه برنگشت. هرچقدر گریه میکردم و میپرسیدم مامان کجاست؟ چرا نمیادش؟ بابا میگفت رفته مسافرت. من هم همه‌اش فکر میکردم آخه این چه مسافرتی بود که این‌قدر داره طول میکشه؟! تا یه مدت همین‌طور بهانه گرفتم، گریه کردم، جیغ زدم اما هیچی به هیچی. به هرحال چند ماه گذشت و من به زندگی بدون مامانم عادت کردم. یه روز که با بابا رفته بودیم خرید، مامان رو دیدم. اما...
هیفا صداش بغض‌دار شد و نتونست ادامه جمله‌اش رو بگه.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now