💄 بخش ۲۷💄

29 3 0
                                    

از کار احمقانه‌ام خجالت کشیدم و به شلوار گشادی که پوشیده بودم نگاه کردم که گفت: بی‌خیال. لنا واسه‌ات لباس خریدم. فقط امیدوارم انداز‌ه‌ات باشن. شلوار من هم که خیس شد، نمیتونم بشینم دیگه، من برم لباس عوض کنم
از جلوی در کنار رفتم و همچنان سر به زیر تشکر کردم که گفت: اوه لنا لپ‌هات
با تعجب سرم رو بلند کردم و دستم رو روی لپم گذاشتم: چی‌ شده؟!
لبخند زد: قرمز شده
در رو باز کرد و خواست بیرون بره که انگار چیزی به یادش اومد و به سمتم برگشت: عصری میخوام ببرمت خرید. آماده باش تا اون‌ موقع. فعلا خدافظ
_ باشه. باز هم ممنون، فعلا
در رو بعد از رفتنش بستم و قفل کردم و به در اتاق تکیه دادم و به پاکت‌های پائین تخت نگاه کردم. گرسنه بودم اما میخواستم خریدهای وائل رو ببینم. بنابراین به سمتشون رفتم و پایین تخت نشستم. پاکت اول رو باز کردم که داخلش یه پیرهن دخترونه سفید رنگ، یه شلوار جذبِ نیلی رنگ و یه کفش سفید رنگ و اسپرت بود. شیک و قشنگ بودن.
سه تا پاکت بعدی هم به همین منوال باز کردم و لباس ‌های درونشون رو نگاه کردم‌ اما جعبه آخر ست کامل لوازم آرایشی از بهترین برند بود. شاید اگه توی موقعیت زندگی خودم بودم با دیدنش خوش‌حال میشدم اما الان، اصلا واسه‌ام مهم نبود. البته دستش درد نکنه اما خب، تنها چیزی که میتونست خوش‌حالم کنه، برگشتنم بود.
نگاهم به یکی از رژ‌ها افتاد و یادم اومد که چقدر مامان از این رنگ خوشش میاد و همین موضوع باعث شد برای هزارمین بار غرق افکارم بشم و موقعیتم رو فراموش کنم.
با شنیدن صدای پارس سگ‌ها از داخل باغ، رشته افکارم پاره شد و نگاهی به رژ توی دستم انداختم و داخل جعبه‌اش گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و لباس‌ها و کفش‌ها رو مرتب کردم و پایین تخت گذاشتم. تیشرت و شلواری رو انتخاب کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا دوش بگیرم.
جلوی آینه چرخی به دور خودم زدم و بیش‌تر به اندامم نگاه کردم. لباس‌هایی که پوشیده بودم کاملا اندازم بودن و از اون لباس‌های گشاد وائل راحت شده بودم. موهام رو مدل گوجه‌ای بالای سرم بستم.حتی دلم برای آبشار موهام تنگ شده بود. لاله کجایی بیای موهام رو شونه بزنی، ببافی و با گیره‌های رنگارنگت تزئینشون کنی.
موهای من همیشه لخت بود. لختِ لخت و البته مشکی رنگ. اما لاله به مامان رفته بود و موهای فر داشت. فر ریز و خرمایی رنگ که همیشه دوست داشت موهاش مثل من باشه، برای همین همیشه موهاش رو اتو میکشید و مامان هم غر میزد که موهات رو اتو نکن، موخوره میگیره و میسوزه و تار موهات نازک میشه. من هم بهش میگفتم هرکسی همون‌طور که هست، قشنگ و خاصه. گاهی به حرف‌هامون گوش میکرد، گاهی هم نه، تخس بود دیگه.
یاد حرف وائل افتادم که به من گفته بود تخس.
شاید وائل حق داشت و حتی تخس بودن لاله به من رفته بود!
بدون اینکه موهام رو سشوار بکشم، پشت میز مطالعه نشستم و جلد اول رمان هری پاتر رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. حواس پرتی خوبی بود که شدیدا بهش نیاز داشتم.
طبق حرف وائل، عصر آماده‌ شدم تا باهم به خرید بریم. حین پایین رفتن از راه پله‌ها، وائل به سمتم برگشت: پشت سرم راه نرو لطفا. کنارم راه برو
_ باشه
دوشادوش وائل از پله‌ها پایین رفتم اما به محض اینکه پاهامون به اواسط سالن رسید، صدای نحس شیخ فاضل توی سالن پیچید و وائل رو صدا زد.
قلبم ریخت و از صداش ترسیدم. به‌ سمت صدا برگشتیم که دیدم از سالن سمت راست داره به ما نزدیک میشه.
به آرومی خودم رو پشت وائل قایم کردم که دستش رو دور شونه‌ام گذاشت و به خودش نزدیک کرد. نگاهش کردم که اخم کرد و زمزمه‌کنان گفت: محکم باش
شیخ فاضل که حالا نزدیکمون ایستاده بود، با دیدنم، لبخند کریهی روی لب‌هاش نشوند: حوری ایرانی
به وائل نگاه کرد: میبینمبینم که خیلی بهت خوش گذشته وائل
وائل: ما باید بریم جایی دیرمون شده
همون‌طور که نگاه خیره شیخ فاضل به من بود، گفت: وائل میدونی که باید برای قرارداد جدید میرفتم قطر
وائل: خب؟
شیخ فاضل: فردا باید برم و یه مدت نیستم. تو و حوری حسابی خوش بگذرونید
صدای قهقه‌اش توی سالن پیچید و دست وائل روی شونه‌ام مشت شد: سفر به سلامت. بابا، بعدا باهاتون تماس میگیرم
شیخ فاضل: کار خوبی میکنی، دقیقا گزارش بده که باهاش چه کار میکن...
وائل با صدای بلند میون حرف باباش گفت: بابا ما عجله داریم، فعلا
شیخ فاضل فقط خندید که بی‌توجه به خنده‌هاش از سالن بیرون رفتیم.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهDove le storie prendono vita. Scoprilo ora