🌈 بخش ۶ 🌈

53 7 0
                                    

دزدیده شده بودم، استرس و ترس عالم هم توی دلم بود، وجود یه احمقی مثل مهشید هم شده بود قوز بالا قوز و مایه عذاب بیش‌تر و عصبی شدنم. واقعا مرسی خدا.
بعد از گذشت مسافت کوتاهی، وارد فرودگاه شدیم. با راهنمایی مرد میان‌سالی، به سمت یه هواپیمای شخصی رفتیم. سوار شدیم و بقیه مشغول یه‌ سری هماهنگی‌هایی شدن که اطلاعاتی درموردشون نداشتم.
دیگه دلم نمیخواست کنجکاوی کنم. خدا رو شکر مهشید دیگه حرف نزد اما با ذوق‌مرگی هواپیما رو نگاه میکرد. من اما فکر کنم اگه توی تابوت میرفتم، حس بهتری داشتم. سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. نفسم سنگین بود و قلبم درد میکرد. کاش همه این‌ها خواب بود. یه خواب بد، یه کابوس. کاش چشم‌هام رو باز میکردم و میدیدم روی پای لاله خوابم برده. لاله، خواهرِ مهربونِ خودم.
حدودا بعد از یه ساعت به مقصد مورد نظرشون رسیدیم. با ورودمون به فرودگاه، متوجه شدم وارد دبی شدیم. قبلا فکر میکردم این‌جا یکی از بهترین شهرهای دنیاست اما الان، با وجود این شرایطی که واسه‌ام رقم زده بودن، برای من حکم شهر مرگ رو داشت.
دوباره سوار ماشین شدیم، منتها این‌ دفعه چند نفر محافظ هم همراه‌مون بودن.
ماشین که از حرکت ایستاد، در توسط یکی از محافظ‌ها باز شد و مهشید ذوق مرگ شده، از ماشین بیرون پرید.
من اما حس میکردم دارم به مرگم نزدیک میشم و با استرس پیاده شدم.
مهشید: وای لنا نگاه کن اون‌جا رو. چه عمارت خوشگلی وای اون‌جا رو چه در بزرگی!
بلافاصله در باز شد و زن چاق و قد بلندی بیرون اومد که چهره ترسناکی داشت و اندامش هم به‌ قول معروف یلی بود!
به هردومون نگاهی انداخت و با اخم‌های درهم و فارسی دست و پا شکسته‌ای گفت: آقا منتظر شماها هست
کنار ایستاد و به داخل اشاره کرد. مهشید بی‌چاره که فکر میکرد داره از در خوشبختی عبور میکنه، مثل فنر پرید و رفت داخل.
با ورودمون به عمارت یا کاخ بزرگ جناب خریدار، سرسبزی و زیبایی طراحی شده نمای داخل حیاط به چشم میخورد. اما مگه اهمیتی هم داشت؟
مسلما نه. صدای پارس چندتا سگ شنیده میشد. حس میکردم هر لحظه دمای بدنم افت میکنه.
مهشید: وای لنا استخر رو نگاه کن، چه عشق و حالی کنم من این‌جا
زن: از اون‌جا برید داخل
بالاخره وارد عمارت یا کاخ یا هر کوفت دیگه‌ای شدیم و مستقیم وارد یکی از سالن‌ها شدیم.
زن: آقا مهمون‌ها رسیدن
یه‌ جوری با سختی فارسی حرف میزد که انگار داره نفس کم میاره و مجبورش کردن! نگاهم رو از چهره‌اش برداشتم و به جهت نگاهش، نگاه کردم که، نفسم رفت، خفه شدم یا شاید اصلا مردم و خودم نفهمیدم.
پیرمرد فوق‌العاده چاقی با چهره‌ای که پشت کلی ریش مخفی شده بود، در بالاترین نقطه سالن روی مبل نشسته بود و قلاده پلنگی که پایین پاهاش نشسته بود رو توی دستش گرفته بود. شیخ فاضل که میگفتن این بود.
با خوش‌حالی به سمتمون اومد و گفت: سلام علیکم. خوش اومد به این‌جا
به مهشید نزدیک شد و روبنده و عبا رو از سرش برداشت. چهره مهشیدِ بدبخت مثل گچ سفید شده بود.
شیخ فاضل: واقعا زیبایی حوری ایرانی
دستش رو دور کمر مهشید انداخت و به خودش چسبوندش و گفت: من خوش‌حال هستم از این بابت که شماها نصیب من شده‌اید
در همون حال به من نزدیک شد و روبنده و عبا رو از سرم کشید و با شگفتی گفت: جل‌الخالق، حوری ایرانی، انا احبک الفتاه ایرانی
بغضم هر لحظه دردناک‌تر میشد. دلم میخواست برم یه گوشه بشینم و گریه کنم.
همون‌طور که مهشید رو به خودش چسبونده بود و با دستش کمر مهشید رو نوازش میکرد، با چشم‌های هیزش، من رو زیرنظر گرفته بود.
مهشید با اکراه خواست خودش رو از شیخ فاضل دور کنه اما شیخ کمرش رو محکم‌تر گرفتش. مهشید دوباره خواست از شیخ فاصله بگیره که شیخ عصبی شد و چنگی بین موهای مهشید انداخت و اون رو به سمت خودش کشید.
شیخ فاضل: این‌جا هرچی که من بخوام انجام میشه. تو فقط باید گفت چشم. فهمیدی یا بفهمونم؟
اشک‌های مهشید سرازیر شده بود و با ناراحتی سری تکون داد که شیخ با وحشی‌گری سرش رو به چپ و راست تکون داد و فریاد زد: باید گفت چشم. بگو یلاه
مهشید: چ، چشم
شیخ فاضل: یلاه خوش. زبیده اون دختر رو ببر به اتاقش. این یکی حوری رو هم برای شب آماده کن
منظورش به آماده شدن مهشید بود. مهشید بی‌چاره و خیال پرداز که خودش، خودش رو بدبخت کرد.
من‌ که با شنیدن آخرین جمله شیخ، روح از تنم جدا شد. مهشید که گفتن نداشت که مثل ابر بهار زد زیر گریه.

💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
      💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   ❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد:  𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now