جوابی نداد و فقط صدای هق هقهاش به گوشم میرسید.
داد زدم: نهال؟ چی شد پس؟
صداش رو شنیدم: صبر کن اومدم
چند ثانیه بعد با یه دسته کلید اومد که پرسیدم: کدوم کلید حمامه؟
کلید رو نشونم داد. دسته کلید رو از دستش گرفتم و گفتم: یه تنی بهم بده
وارد رختکن شد و از داخل کمد یه حوله تنی سفید درآورد.
حوله رو از دستش گرفتم و به سمت در حمام رفتم. خیلی آروم کلید رو توی در فشار دادم که صدای افتادن کلیدی که از اون سمت داخل قفل بود رو شنیدم.
با صدای بلند گفتم: لنا من دارم میام داخل، لنا
در رو باز کردم و داخل رفتم. فضای داخل حمام حسابی گرم و پر از بخار بود و سرم رو بالا گرفتم که نگاهم به تنش نیوفته و از سایههای محوی که با اطراف چشمم میدیدم، میتونستم بفهمم کجا ایستاده که با دیدنم جیغ زد و گوشه دیوار ایستاد. خیلی سریع حوله رو دور تنش گرفتم و محکم بغلش کردم. برای اینکه ولش کنم، جیغ میزد، گریه و تقلا میکرد و نهال هم توی چارچوب در حمام ایستاده بود و گریه میکرد. حال و اوضاع خودم هم از گریه کم نداشت.
با وجود لیز بودن کف حمام و تقلاهای لنا، یه لحظه نزدیک بود هردومون پخش زمین بشیم که سریع لبه روشویی رو گرفتم.
نهال: لنا تو رو خدا آروم باش. به خدا تو از گل هم پاکتری
لنا: نیستم. نیستم. ولم کن. وائل ولم کن
از حمام بیرون بردمش و وارد رختکن شدیم و روی زمین گذاشتمش که با یه دستش حوله رو دور تنش گرفت و با یه دستش، شروع کرد به سینهام مشت زدن. نهال خواست جلو بیاد که گفتم: میشه خواهش کنم تنهامون بذاری؟
که سریع اشکهاش رو با پشت دستش پاک کرد و درحالی که همچنان گریه میکرد، گفت: باشه فقط تو رو خدا آرومش کن
و از رختکن و سرویس بهداشتی بیرون رفت. در رختکن رو بستم و بهش تکیه دادم و بی هیچ حرفی فقط ایستادم و نگاهش کردم تا خودش رو خالی کنه. تا اونقدر به سینهام مشت بزنه تا خسته بشه. گریه کرد و زد، هق هق کرد و زد، جیغ کشید و زد اما، بعد از چند دقیقه، این لنای گریونِ من بود که دیگه طاقت نیاورد و پیشونیش رو به سینهام تکیه داد و به گریه کردنش ادامه داد.
دستهام رو دور شونه و کمرش حلقه کردم و حس کردم دیگه جونی برای ایستادن نداره و همونجا روی زمین نشستم و بغلش کردم. ترجیح دادم این دفعه هیچی نگم. نگم تا کاملا خودش رو تخلیه کنه. تا بغض و دردهای تو دل و فکرش رو بیرون بریزه و آروم بشه.
خون دل خوردم تا لنام آروم شد، مردم و زنده شدم تا لنام آروم شد، مردم و دم نزدم تا لنام آروم شد. فقط آرامش لنا واسهام مهم بود. لنای من.
اونقدر غرق افکارم و غرق نوازش موهاش شده بودم که متوجه نشدم خوابش برده. حتی نمیدونستم چقدر زمان گذشته و دلم نمیخواست بیدارش کنم اما چون خونریزی داشت و اگه با حوله میخوابید، ممکن بود سرما بخوره، حتما باید بیدارش میکردم.
http://t.me/NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.