چند ثانیه بعد شروع کرد به سلام و احوال پرسی با کسی که پشت خط بود.
رو به من گفت سامی سلام میرسونه و بعد از اینکه جوابش رو دادم، وارد تراس شد و در شیشهایش رو بست.
کم کم حس کردم سیر شدم و دیگه نمیتونم غذا بخورم. با دستمال کاغذی لبهام رو تمیز کردم و از پشت میز بلند شدم و به سمت یکی از اتاقها رفتم. چهار زانو روی تخت نشستم و موبایلم رو از توی کیفم بیرون آوردم و چندتا عکس از طرح پشت دستم گرفتم.
موبایل رو بالا گرفتم و یه عکس از خودم انداختم. وقتی نگاهش کردم، متوجه شدم دستم رو کج گرفتم.
دستم رو برای دفعه دوم بالا بردم که صدای باز و بسته شدن در تراس رو شنیدم. خواستم عکس بگیرم که وائل کنارم نشست و صدای چیک عکس گرفتن موبایل با صدای بوسیده شدن لپم، یکی شد.
با تعجب نگاهش کردم که شونههاش رو بالا انداخت: من نبودم ها
خندهام گرفت: پس کی بود؟!
لبخند دندوننمایی زد: قلبم
جلوی لبخند زدنم رو گرفتم و گفتم: آهان. که اینطور
تیشرتش رو از تنش درآورد و گفت: لنا میخوام برم شنا. نمیای؟
_ نه. من میخوام بخوابم
وائل: نخواب دیگه لنا
_ خوابم میاد خب
از روی تخت بلند شد و دستم رو گرفت: بلند شو باهم بریم. من شنا میکنم ، تو لبه استخر بشین
پیشنهاد بدی نبود. خودم هم خسته شده بودم از خوابیدن. از روی تخت بلند شدم و همراهش از اتاق بیرون رفتم و وارد تراس شدیم. استخر نسبتا بزرگی توی تراس بود.
دور تا دور فضای استخر پر بود از درخت و درختچههای سرسبز. دورتر از استخر، منظره کویر کاملا مشخص بود و تپههای شنی خودنمایی میکردن.
دستم رو ول کرد: تو بشین من برم مایو بپوشم، برمیگردم
_ باشه
وائل رفت و من لبه استخر ایستادم و نگاهی به گوشه و کنار طراحی تراس انداختم. خیلی جالب بود. چراغهایی گوشه کنارها وجود داشت که به احتمال زیاد برای نورپردازی شب بودن.
خم شدم تا لبه استخر بشینم که خم شدن همانا و لیز خوردن همانا. لحظه آخر ،قبل از اینکه توی آب فرو برم، وائل رو دیدم که به سمتم دوید اما دیگه دیر شده بود. افتادم تو استخر. نمیدونم عمقش چقدر بود اما چون هم ترسیده بودم و بلد نبودم شنا کنم، رفتم زیر آب که دستش دورم حلقه شد و به سمت بالا کشید.
وائل: دستهات رو بذار رو شونههام. خوبی؟
چند دفعه نفس عمیقی کشیدم. جوابش رو ندادم و سرم رو روی شونهاش گذاشتم. سرفه کردم که چند ضربه آروم پشت کمرم زد: آروم باش عزیزم. چندتا نفس عمیق بکش
همزمان با اینکه کمرم رو یه صورت دورانی ماساژ میداد، نفس عمیق میکشیدم.
_ یه لحظه، حس کردم، مردم و دیگه، تموم شد
حس کردم حلقه دستهاش دور کمرم محکمتر شد.
کنار گوشم گفت: دیگه هیچوقت این حرف رو نزن
دلم یه جوری شد اما اهمیتی ندادم. سرم رو از روی شونهاش برداشتم و فاصله گرفتم که گفت: کجا خانم؟ تازه داشت به من خوش میگذشت
_ میخوام برم بیرون
وائل: اتفاقا تو این هوا شنا میچسبه
_ تو شنا کن من میرم. من رو ببر پیش پلهها
وائل: نمیشه. من خودم سنگینم با شلواری که پوشیدم. صبر کن در بیارم
شلوارش رو خیلی سریع از پاش درآورد و به دستم داد.
با تعجب نگاهش کردم.
@NeiloofarBakhtiary
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.