💖 بخش ۴ 💖

51 5 0
                                    

سریع روی تخت نشستم و شلوارم رو پوشیدم و درحالی که فین فین میکردم، پرسیدم: سر اون دخترهایی که باکره نیستن چه بلایی میارن؟
کنارم روی تخت نشست: فقط میتونم بهت بگم به معنای واقعی بدبخت میشن
ضربه‌ای به در خورد که دکتر با صدای تقریبا بلندی گفت: بیا داخل
در توسط مرد چفیه‌پوش باز شد که دکتر گفت: باکره‌ست
و رو به من به زبان فارسی گفت: فقط میتونم واسه‌ات آرزو کنم که نجات پیدا کنی و خوش‌بخت بشی. برو عزیزم
با بغض به دکتر نگاه کردم و زیرلب خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم. مرد چفیه‌پوش من رو به اتاق قبلی برگردوند و دختر دیگه‌ای رو همراه خودش از اتاق بیرون برد و در رو بست.
کم ‌کم تعداد دخترهایی که به اتاق برگردونده میشدن، انگشت‌شمار شد.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که در باز شد و مردی مثل نفرات قبلی وارد اتاق شد. نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و با لهجه داغونی گفت: یِلاه همگی بلند شد و آرام از اتاق بیرون خواهید رفتن. یِلاه
هنوز حرفش تموم نشده بود که چند نفر دیگه شبیه به خودش وارد اتاق شدن و بدون هیچ فرصتی، دست دخترها رو گرفتن و کشون کشون از اتاق بیرون بردن.
اشک‌هام رو پاک کردم و سعی کردم محکم باشم. از روی زمین بلند شدم و ایستادم که یکی‌شون دستم رو گرفت و به سمت در کشید.
به صف، ما رو از اتاق بیرون بردن. صدای گریه دخترها هر لحظه بلندتر میشد که با فریاد یکی از چفیه‌پوش‌ها، دخترها رسما لال شدن.
وارد سالنی شدیم که به جز تعدادی صندلی فلزی وسط سالن، وسایل دیگه‌ای نداشت. به سمت صندلی‌ها بردنمون و با نشوندن یکی از دخترها روی صندلی، به بقیه فهموندن که باید روی صندلی‌ها بشینیم. سریع روی یکی از صندلی‌ها نشستم که اگه چند ثانیه دیگه سرپا میموندم، از ترس غش میکردم.
یه لحظه به دست‌های خودم نگاه کردم. شاید چون بی‌هوش بودم دست‌ها و دهنم رو نبسته بودن!
یکی از مردها جلو اومد و به سمت دختری که روی اولین صندلی نشسته بود، حرکت کرد. روسریش رو از سرش کشید اما دختر با همون دست‌های بسته شده به صورت مرد کوبید. چشم‌هام وحشت زده صحنه‌ها رو نگاه میکرد و به مغزم پیام میداد. پیام که نه، خبر مرگ میداد. هنوز این جمله رو توی ذهنم تموم نکرده بودم که مرد در عرض یه ثانیه اسلحه‌اش رو به‌ سمت سر دختر گرفت و شلیک کرد.
جیغی از ترس کشیدم اما سریع جلوی دهنم رو گرفتم. به چند نفر دیگه دستور داد تا دختر رو ببرن و خودش به سراغ دختر بعدی رفت و پروسه تکراریِ از سر کشیدن روسری و چادر تکرار شد تا اینکه نوبت من رسید.
روسری من رو که از سرم کشید، سرم رو پایین انداختم و متوجه شدم مشغول باز کردن کش موهام شده. جرعت اعتراض که هیچ، جرعت نفس کشیدن نداشتم. توی دلم، خودم رو لعنت کردم که چرا موهام رو کوتاه نکردم. کش موهام باز شد و موهای بلندم، دورم ریخته شد.
صدای زمزمه‌وار و رقت‌انگیز مرد رو شنیدم: خوشگله
عذاب سختی بود. حتی نگاه‌های بقیه مردها رو روی موهام حس میکردم. سعی کردم بغضم رو قورت بدم. زیرچشمی نگاهش کردم‌‌ که دیدم مرد دیگه‌ای جلو اومد و تبلتی رو به دستش داد. بعد از چند دقیقه، تبلت رو مستقیما جلوی صورت اولین دختر گرفت و مشغول صحبت شد.
مرد چفیه پوش: دخترها رو آوردیم، دستور چیه؟
صدای مردی مجهول هرچند ضعیف بود اما میتونستم بشنوم که گفت:
خوبه. با شیخ فاضل تماس بگیر، بعد از انتخابش، بقیه رو بفرست برای تیم حسن
مرد چفیه‌پوش: بله قربان
مرد مجهول: کارهای زیادی داریم، محموله تا چند ساعت دیگه میرسه
با وجود همه‌ی تنش و استرسم، داشتم حرف‌هاشون رو به دقت توی ذهنم معنی میکردم تا بدونم چه اتفاقی قراره بیوفته. یه لحظه چشمم به دختری افتاد که کنارم نشسته بود. خودش رو خیس کرده بود، پلک‌هاش رو روی همدیگه فشار میداد و گریه‌کنان، چیزی رو زیرلب زمزمه میکرد.
شاید دعا میخوند، شاید هم با خدا صحبت میکرد. من اما دیگه نمیدونستم به خدا چی بگم و به کی قسمش بدم. اگه نمیخواست که این اتفاقات پیش‌ نمی‌اومد.
مرد تبلت به دست، به من نزدیک شد و دوربین تبلتش رو جلوی صورتم گرفت و درحالی که یه چشمش به من بود و یه چشمش به صفحه تبلت، گفت: نگاهش کن فاضل. شبیه مرواریده. موهاش رو ببین
صدای مرد یا همون فاضل رو شنیدم که گفت: واقعا خوشگله، این دختر رو بفرست. تو کارت رو خوب بلدی
به سمت دختری که کنارم نشسته بود حرکت کرد که لیز خورد و نزدیک بود پخش زمین بشه اما به سرعت خودش رو کنترل کرد.

💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
      💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   ❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد:  𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢

عشق غیرمنتظرهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang