🔮 بخش ۱۵ 🔮

38 4 0
                                    

با پا سامی رو هول دادم که این‌قدر خندیده بود، توانایی نگه‌داشتن خودش رو نداشت و از تخت به پایین پرت شد اما همچنان افتاده بود روی دور خنده. از پررویی این بشر خنده‌ام گرفت: زهرمار بسه نخند

سامی: اصلا به اون لحظه عکس‌العملت که فکر میکنم‌ ها، نمیتونم نخندم

_ بسه مُردی از بس خندیدی. راستی کی در رو واسه‌ات باز کرد؟

سامی که به سرفه افتاده بود، گلوش رو صاف کرد و از روی زمین بلند شد و روی لبه تخت نشست: وائل دمت گرم اول صبحی حالم حسابی جا اومد. و اما در جواب سوالت، میخواستی کی در رو باز کنه؟ بابات؟ زبیده بود دیگه

_ بابام چی؟

سامی: بابات چی؟! یعنی چی؟

_ ندیدیش؟

سامی: نه. از زبیده پرسیدم گفت نیستش. وائل خدایی زبیده چرا این‌قدر هیکلش بزرگ و مردونه‌ست؟ چطوری با شوهرش سک...

قبل از اینکه جمله‌اش رو کامل کنه، گفتم: اَه زهرمار

سامی باز خندید: نه جون تو جدی میگم

_ساعت شیش صبح بلند شدی و اومدی گند زدی به خواب من که درباره زبیده و شوهرش حرف بزنی؟

با کف دست ضربه‌ای به پیشونیش زد: حواسم پرت شد. بلند شو لباس بپوش، بریم کویر. بچه‌ها دم در منتظرن

با تعجب گفتم: یه ایل آدم رو آوردی این‌جا واسه چی؟ من که دیشب گفتم نمیام

سامی از روی تخت بلند شد و به سمت کمد رفت: تو هرچی بگی که من نباید قبول کنم خل خان. بلند شو‌. اِ این کمد که خالیه! لباس‌هات... راستی تو چرا تو این اتاقی؟

شوکه شده از اینکه حالا چی بگم، سرم رو از روی بالشت بلند کردم و روی تخت نشستم: رفتی تو اتاقم؟

سامی نگاهم کرد: نه. زبیده گفت تو اتاق مهمان خوابیدی

نفس راحتی کشیدم که سامی مشکوکانه نگاهم کرد. در کمد رو بست و به سمتم اومد: وائل مشکوک میزنی

خودم رو سرگرم موبایل نشون دادم و فقط گفتم: مشکوک چی آخه

سامی: اصلا تو چرا شب این‌جا خوا...

با صدای زنگ موبایلش، جمله‌اش رو ناتمام گذاشت و موبایلش رو از جیب شلوارش درآورد و با نگاه کردن به صفحه‌اش گفت: اوه اوه حوا خانم پشت خط تشریف داره. بله. میگه نمیام. چی‌ شده؟ نه. باشه باشه

_ سامی من واقعا امروز کلی کار دارم، اگه بیام به کارهام نمیرسم

سامی: مردک بدون تو خوش نمیگذره

_ نگران نباش، با حوا چهارتا لاو میترکونین من رو یادت میره

خندید: عوضی من کی این‌جوری بودم؟

لبخند زدم: میدونم داداش، شوخی میکنم. برو اون قوم مغول رو منتظر نذار

از روی تخت بلند شد: آخ آخ گفتی. حوا اولین نفر پوستم رو میکنه. وائل مطمعنی نمیای؟

_ آره. برید خوش بگذره

سامی: باشه داداش، اما ببین وائل، وجدانا زبیده چطوری ...

با دادی که زدم، خندید و سریع خدافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.

کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم تا برم دوش بگیرم. خوابم که به لطف سامی زهرمارم شد.


لنا:

غرق افکارم بودم که با شنیدن صدای صبح به‌ خیر گفتن وائل، با ترس تکون خوردم. داخل تراس اتاق کناری ایستاده بود و با دیدن این عکس‌العملم گفت: ببخشید. نمیخواستم بترسونمت

نفس عمیقی کشیدم: صبح به‌ خیر. عیب نداره

وائل: چرا این‌قدر زود بیدار شدی؟

به باغ نگاه کردم و گفتم: مدام کابوس میدیدم. دیگه خوابم نبرد

وائل: من میرم به زبیده بگم که صبحانه رو توی باغ آماده کنه

_ میشه، یعنی، من نمیخوام بیام بیرون

وائل: چرا؟

_ آخه، پدرتون...

وائل: بابام نیستش

_ خدا رو شکر

خنده‌اش گرفت: فقط لطفا بیا در رو باز کن، من چند دست لباس بردارم و بذارم توی کمد این اتاق

سرم رو به معنی باشه تکون دادم و بلند شدم و به داخل اتاق برگشتم. چراغ اتاق رو روشن کردم و در اتاق رو باز گذاشتم اما خبری از حضور وائل نبود.

در رو بستم و روی صندلی پشت میز نشستم که چند دقیقه بعد، وائل با دست و صورت خیس وارد اتاق شد.

وائل: خب من لباس‌هام رو ببرم که راحت از این اتاق استفاده کنی

تشکر لازم نبود. بود؟ مقصر همه این اتفاقات چه کسی بود به جز پدرش؟

💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
      💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   ❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد:  𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now