💙 بخش ۷۳ 💙

20 4 0
                                    

دوتا بوق خورد تا جواب داد: بله
_سلام عباس جریان چیه؟
عباس: سلام. والله این‌طور که من دیدم تو مرکز خرید******* سامی و حوا دعواشون شد
_ سامی و دعوا؟
عباس: آره. سامی یکی زد تو گوش حوا، حوا بی‌چاره نزدیک بود پس بیوفته
با تعجب گفتم: سامی زد؟!
عباس: ها والله واسه من هم جای تعجب داشت. مگه تو خبر نداشتی؟
_ خبر داشتم اما سامی نگفته بود زده تو گوشش
خندید: وائل نکنه حامله‌ای چیزی شده سامی گردن نمیگیره؟
_ خجالت بکش این حرف‌ها چیه پشت سر دختر مردم میزنی؟ چون اون دوتا دعواشون شده دلیلی بر بد بودن حوا یا سامی نیست
عباس: خیلی خب حالا. چه طرفداریی هم میکنی. باید برم کار دارم. کاری نداری؟
با کلافگی فقط گفتم: خدافظ
با این وجود سامی حسابی آمپر چسبونده که این رفتار ازش سر زده وگرنه سامی و کشیده؟ جزو محالات بود!
به اتاقم رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. ضربه‌ای به در اتاق لنا زدم که چند ثانیه بعد کتاب به دست در رو باز کرد که سریع گفتم:
_ لنا من میرم خونه سامی. سعی میکنم زود برگردم. در رو به هیچ عنوان باز نکن
لبخند زد: باشه. مواظب خودت باش
چشمکی زدم و گفتم: تو هم همین‌طور. اگه چیزی شد یا از چیزی ترسیدی سریع با موبایلم‌تماس بگیر. فعلا
لنا: باشه. فعلا
از پله‌ها پایین رفتم و از ورودی گذشتم و به سمت پارکینگ حرکت کردم. امیدوار بودم خیابون‌ها خلوت باشه.
دکمه آیفون رو فشار دادم و دست به جیب منتظر ایستادم که حدودا یه دقیقه بعد در ورودی باز شد. این یعنی یا داره با یکی تلفنی صحبت میکنه یا دستش بنده، یا ا کلا حوصله نداره.
از لابی گذشتم و وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه هشت رو زدم و منتظر موندم. در آسانسور دقیقا روبروی در آپارتمان سامی باز میشد و به محض باز شدنش، سامی رو منتظر، تو چارچوب در دیدم. بیحوصلگی رو میشد تو چهره‌اش خوند و البته به علاوه عذاب وجدان. در رو کامل باز کرد و کنار ایستاد تا داخل رفتم.
_ اشلونک انت؟ ها اشلونک زین؟
لبخند زد و به ‌همدیگه دست دادیم.
سامی: خوش اومدی
_ مرسی رفیق. تنهایی؟
همراه هم وارد سالن شدیم.
سامی: آره
روی مبل، روبروی همدیگه نشستیم که گفتم: خب چه خبرها؟ اوضاع و احوال؟ یه نصف روز غفلت شدم، معلوم نیست کجاها سیر میکنی
لبخند محوی زد: خوبم خدا رو شکر
_ یه چیزهایی شنیدم درمورد صبح. اومدم ببینم اوضاعت چطوری‌هاست
پوزخند زد: آمارم چه سریع میرسه
_ سامی؟ با من هم آره؟ جریان صبح چی بوده؟
از روی مبل بلند شد و همون‌طور که به سمت آشپزخونه میرفت، گفت: اونی که آمار داده، دقیق توضیح نداد؟
_ یکی از بچه‌های دانشگاه دیده بود. میخواست فضولی کنه درموردتون اما پیچوندمش. حالا خودم هم نمیدونستم اصلا جریان چی هست
سامی: کاپوچینو، نسکافه یا چای؟
_ کاپوچینو
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه: صد دفعه گفتم یه پیش‌خدمت بگیر خودت رو راحت کن
بسته کاپوچینو کاراملی رنگی رو از توی کابینت بیرون آورد: من هم صد بار جواب دادم که خوشم نمیاد یکی تو خونه‌ام کار کنه
_ خب حالا جریان صبح چی بوده؟
دوتا فنجون از توی کابینت بیرون آورد: از دیشب مدام رفته بود رو مخم. من هم کوتاه می‌اومدم، هی کوتاه می‌اومدم و کوتاه می‌اومدم. وائل صبر آدم حدی داره. شروع کرد گیر دادن به مسائل ریز و درشت زندگیمون. من هم مثل همیشه حواسش رو به موضوعات دیگه پرت میکردم. وسط بازار شروع کرد حرف زدن درمورد تربیت خانوادگی و خانواده‌ام رو مثال زد. کارش به توهین به مامانم رسید که من هم دیگه خودم رو کنترل نکردم و یه کشیده زدم تو گوشش
_ حوا چه کار کرد؟
سامی: چه کار کرد؟ بگو چه کار نکرد. اولش شوکه شد و با ناراحتی نگاهم کرد و دستش رو روی گونه‌اش گذاشت. چند ثانیه بعدش اون‌قدر جیغ زد که همه‌ی مردم تو پاساژ ایستاده بودن و ما دوتا رو نگاه میکردن. دیگه حتی نمیخوام ریختش رو ببینم
_ میخوای من تماس بگیرم با حوا صحبت کنم؟
با اخم نگاهم کرد: وائل کری؟ میگم نه
_ قبول کن اشتباه از هردوتون بوده
دستش رو به کمرش گرفت و با اخم نگاهم کرد که خنده‌ام گرفت: وای اخم نکن دلم هُری میریزه
بیحوصله خندید و مشغول درست کردن کاپوچینو و نسکافه شد.
سامی: لنا خوبه؟
ناخواسته لبخند زدم اما سامی که پشتش به من بود، لبخندم رو ندید.
_ خوبه خدا رو شکر
سامی: چرا نیاوردیش؟
_ میخواستم تنها باهم حرف بزنیم
فنجون‌ها رو تو سینی گذاشت و سینی رو به دست گرفت و سمتم اومد.
سامی: بیا بریم تو سالن بشینیم. حرف درمورد چی وائل؟ نگو درمورد حوا که کفری میشم
پشت سرش به سمت سالن رفتم و روی مبل روبروی همدیگه نشستیم.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now