💙 بخش ۱۴۶ 💙

15 1 0
                                    

لنا: وائل اذیت نکن، دست‌هات رو باز کن، خفه شدم خب
با خنده گفتم: نترس عشقم، کسی تو بغل عشقش خفه نشده که تو دومیش باشی
کم کم حرصش دراومد و با حرص صدام زد.
_ جان دل وائل
لنا: ولم کن
_ صبح که شد چشم
ناگهان بی‌حرکت شد. خیلی آروم سرش رو روی بالشتم گذاشت و گفت: باشه همین‌جا میخوابم
_ خدا به خیر بگذرونه. خدا میدونه چه نقشه‌ای کشی...اییییی
با گازی که از شونه‌ام گرفت، دست‌هام رو از دور کمرش باز کردم که خیلی سریع از روی تخت بلند شد. زبونش رو درآورد و دست‌هاش رو کنار گوشش گذاشت و تکون داد: خیط شدی؟ حقته، تا تو باشی و حرص ندی
خنده‌ام گرفت: گازت هم که گاز نیست جوجه
خندید: آره جون عمه‌ات‌. از دادی که زدی مشخص بود
با خستگی سرم رو روی بالشت گذاشتم: شیطون خانم غافلگیرم کردی خب
لنا: حقت بود خبیث جان، حقت. دور از شوخی دیگه بسه. حتی جون نداری حرف بزنی. من میرم
لبخند زدم: عشق منی دیگه
لبخند زد و تو هوا بوس فرستاد. بوسش رو تو هوا گرفتم و روی لبم چسبوندم: مرسی عشق من
لبخند خوشگلی روی لب‌هاش نشست: امیدوارم خوب بخوابی، شب به‌ خیر وائل
_ شبت به‌ خیر نفس وائل
با شنیدن صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. همون‌طور که گیج و خواب‌آلود دنبالش میگشتم، با ورود ناگهانی لنا به اتاقم با تعجب نگاهش کردم. نمیدونم چی دید که جیغ زد و دست هاش رو جلوی صورتش گرفت و صورتش رو برگردوند.
لنا: وائل بد نیست لباس بپوشی‌ ها
_ صبح به‌ خیر. والله تو سر صبحی پریدی تو اتاقم. اَه این موبایل من کجاست
به سمتم دویید و لبه تخت نشست: وائل یه افتضاحی پیش اومده که نمیدونم چطوری بهت بگم
کلا خواب از سرم پرید و با تعجب بهش نگاه کردم. موبایلم رو از پایین تخت پیدا کردم و به صفحه‌اش نگاه کردم.
لنا هم نگاهی به صفحه موبایلم انداخت و گفت: پس من حرفی نمیزنم
متوجه منظورش نشدم: خیر باشه. چی‌ شده؟ صبر کن اول جواب سامی رو بدم. جانم؟
لنا کف دستش رو روی دهنش گذاشت.
سامی: سلام
با تعجب از شنیدن لحن ناراحتش، گفتم: سلام خوبی؟
لنا به صورتم زل زده بود و با استرس نگاهم میکرد. دستش رو از روی دهنش برداشتم و توی دستم گرفتم.
سامی: وائل یه اتفاقی پیش اومده. یعنی واقعا دست خودمون نبود. اصلا نمیخواستیم این‌طور بشه اما خب شده دیگه حالا
با نگرانی گفتم: چی‌‌ شده؟
سامی: نمیدونم چجوری بگم، خودم خیلی گیج شدم نمیدونم حالا باید چه‌ کار کنم
_ بنال بگو چی شده ؟
سامی: درمورد نهال
_ چیزی شده؟ حالش خوبه؟ خب مرتیکه بگو دیگه اَه
سامی: نهال حامله‌ست
چشم‌هام درشت شد و برق از سه‌ فازم پرید!
_ چی؟
سامی: گفتم نهال حامله‌ست. کری وائل؟
موبایل رو از کنار گوشم پایین آوردم و رو به لنا گفتم: میگه نهال حامله‌ست
گوشه لبش رو گاز گرفت و سرش رو بالا و پایین کرد.
_ تو هم همین رو میخواستی بگی؟
پچ پچ‌وار گفت: آره. نهال چند دقیقه پیش بهم گفت
چند ثانیه به همدیگه زل زدیم که موبایل رو روی گوشم گذاشتم و گفتم: سامی چه غلطی کردی با دختر مردم؟ نهال کجاست الان؟
لحن صداش ناراحت که چه عرض کنم داغون بود: مغز خودمم ارور داده. رفت حمام
_ حالش خوبه؟
سامی: ناراحت نیست. وائل باورت میشه میگه حتی اگه تو نخواییش مشکلی ندارم و خودم تنهایی بزرگش میکنم. به مامان و باباش هم زنگ زد و همه ‌چی رو گفت
_ این حجم از روشن‌فکری بی سابقه‌ست واقعا
سامی: چی بگم والله
_ سامی، خب، چطور بگم، اون بچه، حروم زاده‌ست؟
عصبی شد: هوی درست حرف بزن، بچه‌ام خیلی هم حلاله، ما صیغه محرمیت خونده بودیم
تعجب کردم که لنا با لب خونی گفت: چی میگه؟
لب خونی کردم :صبر کن بهت میگم
_ نگفته بودی بهم
سامی: الان وقت این حرف‌هاست؟
_ خب چی بگم برادر من؟
سامی: نمیدونم. وائل از این نگرانم ‌که بیست و یک ساله‌ام و دارم بابا میشم
_ مامان و بابات خبر دارن؟
نفسش رو با کلافگی بیرون داد: مامانم بفهمه پوست از کله‌ام میکنه
_ تصمیمت چیه؟
سامی: نمیدونم وائل خیلی گیجم. نهال صدام میزنه، بعدا باهات تماس میگیرم
_ باشه، مواظبش باش، فعلا
سامی: فعلا داداش
قطع کردم و موبایل رو روی تخت انداختم و به تاجِ تخت تکیه دادم.
لنا: چی گفت؟
لبخند زدم: فضول کی بودی؟
کوتاه خندید: فضولِ وائل، بگو دیگه
تو دلم گفتم: وائل قربون خنده‌هات بشه عشق من
_ احیانا نمیخوای بری بیرون؟ من پیرهن بپوشم، صورتم رو بشورم، سر میز صبحانه باهم حرف بزنیم؟
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora