وائل:
کمیل: من میرم یه هوایی تازه کنم، زود میام
لبخند زدم: برو داداش، فقط خیلی عمیق نفس تازه نکن که واسه ریههات ضرر داره
خودش هم خندهاش گرفت. سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
سرم رو به بالشت پشت سرم تکیه دادم و چشمهام رو بستم. خسته و کلافه شده بودم از این که درد داشتم، نمیتونستم راحت بخوابم و گچ دست و پام سنگینی میکرد.
با صدای سوت زدنهای سامی از داخل دستشویی، رشته افکارم پاره شد. چشمهام رو باز کردم که سامی اومد روی مبل کنار تخت دراز کشید و گفت: آخیییییش چقدر خسته بودم و خودم هم خبر نداشتم
_ سامی واقعا دستت درد نکنه داداش، خیلی زحمت کشیدی
دستهاش رو گذاشت زیر کوسنی که زیر سرش بود و همونطور که نگاهم میکرد، گفت: قربونت داداشم، وظیفهست
_ لطف کردی
سامی: اَه بسه این قدر تعارف و تشکر نکن، من و تو از برادر به هم نزدیکتریم، این حرفها رو نداریم که
لبخند زدم: به هرحال دستت درد نکنه
سامی: چاکریم آقا. راستی من یه زنگی به حوا بزنم
_ اصلا ببین جوابت رو میده؟
موبایلش رو از کنار گوشش پایین آورد و گفت: نوچ
_ حق داره دختر بیچاره، کنارت ایستاده بود و تو از یه دختر دیگه تعریف و تمجید کردی، انتظار داری فقط نگاهت کنه؟
پوزخند زد: اولا که اون حرفهای من شوخی بود، دوما میخواستم حس من رو درک کنه وقتی تو صورتم از بازوهای ور قلمبیده همکلاسیش تو دانشگاه حرف میزنه
خندیدم: خاک تو سر حسودت
با جدیت گفت: نه وائل، بحث حسادت نیست. بحث شعوره. اگه داشته باشه که دیگه تکرارش نمیکنه اگر هم نه که...
_ که؟
نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه زل زدن به سقف گفت: کات فور اور
_ به همین راحتی؟
نگاهم کرد و به پهلو دراز کشید تا بهتر بتونه من رو ببینه.
سامی: این حرفها رو ول کن. دقیقا لنا کیه؟
_ مرسی که خیلی شیک بحث رو عوض کردی
سامی: بگو حالا
_ دقیقا میشه یکی از اقوام دور شیخ فاضل
سامی: واسه چی اومده؟
_ تحصیل
ابروهاش رو بالا انداخت و دوباره به سقف نگاه کرد: که اینطور
_ آره
امیدوار بودم سامی دیگه سوالی درموردش نپرسه اما گفت: بیشوخی خیلی خوشگله
_ سامی یه سوال
سامی: جان. بپرس
با تردید گفتم: تو واقعا عاشق حوا هستی؟
همونطور که نگاهش به صفحه موبایلش بود و تایپ میکرد، گفت: نه
با تعجب گفتم: نه؟ پس واسه چی باهمدیگهاین؟
سامی: دوستش دارم فقط
_ میدونی سامی، من فکر میکنم آدم وقتی عاشق کسی باشه، بقیه به چشمش نمیان. واسه همین پرسیدم
نگاهم کرد: اون از نظر شخصیتیه خنگِ خدا
_ درمورد ظاهر هم صدق میکنه. من اگه یه روز عاشق بشم، عشقم برای من خوشگلترین دختر دنیاست
خواست جوابم رو بده که سریع روی مبل نشست و گفت: الو حوا؟
ظاهرا حوا به تماسش جواب داده بود که سرگرم منت کشی شد.
نفس عمیقی کشیدم و به دست گچ گرفتهام نگاه کردم. خیالم راحت بود که بابام نیست تا یه وقت اذیتش کنه اما، با این وجود همچنان فکرم درگیرش بود.
به هر بدبختی که بود ساعتها رو کنار سامی و کمیل گذروندم. از وضعیتم کلافه بودم و حتی نمیتونستم به پهلو دراز بکشم.
شب که شد بقیه بچهها با چندتا دسته گل و کمپوت به عیادتم اومدن و با شوخیها و حرفهاشون حال و هوام رو عوض کردن.
سامی که از همون لحظه اول که کمپوتها رو دیده بود، شبیحخون زدنش شروع شد و چیزی برای من نذاشت و حالا، نگاهم رو از سقف گرفتم و به سامی نگاه کردم که روی مبل خوابش برده بود.
درواقع با کلافگی خوابید. البته بعد از یه بحث و کشمکش مفصل با حوا. میدونستم با بعضی اخلاقهای همدیگه مشکل دارن اما هیچوقت توی ناراحتیها و دعواهاشون دخالت نمیکردم. سامی رو هم هر وقت عصبی و کلافه میدیدم، بابت بحثش با حوا میگفت مهم نیست و کلا حرف رو عوض میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به فکر فرو رفتم. میخواستم با شمارهای که شخصی که توی اداره گمرک داده بود تماس بگیرم اما موبایلم کاملا خراب شده بود و امیدم فقط به سیمکارتم بود که شماره رو توی سیم کارت ذخیره کرده باشم. دقیقا یادم نمیاد این کار رو کردم یا نه اما اگه ذخیره شده باشه که میشه یه روزنهای برای کمک به برگشت لنا. اگر هم ذخیره نشده باشه که باید دنبال یه نفر دیگه بگردم. از کجا؟ نمیدونستم. تازه بحث امنیتش هم بود که امنیت جانی و جنسی داره یا نه، سالم و سلامت میرسه یا نه. هرچی بیشتر به این موضوع فکر میکردم، کلافهتر میشدم. فقط امیدوار بودم بتونم کمکش کنم. در حال حاضر، برگشتن لنا پیش خانوادهاش اولین اولویت زندگیم شده بود.
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.