🌼 بخش ۱۰۰ 🌼

18 5 0
                                    

با نگرانی وائل، از کافه بیرون اومدیم.
توی ماشین که نشستیم، پرسید: لنا بهتری؟ اگه هنوز معد‌ه‌ات درد میکنه ببرمت دکتر
_ نه، خوبم
وائل: مطمعنی؟
_ آره ، تا چند دقیقه دیگه خوب میشم
وائل: پس تکیه بده. روی شکمت خم نشو
به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. پشت صندلی پایین رفت.
وائل: چند دقیقه استراحت کن تا بهتر بشی
_ نگران نباش. خوبم
وائل: اگه بدتر شد بهم بگی‌ ها
_ باشه
حرفی نزد. به جاش ضبط ماشین رو روشن کرد و آهنگ آرامش‌ بخشی از صدای پیانو فضای داخل ماشین رو پر کرد. صدایی که روحم رو نوازش میداد و دردم رو آروم میکرد.
با صدای وائل چشم‌هام رو باز کردم. به صورتم نگاه کرد و با دیدن باز بودن چشم‌هام، لبخند زد: صبح به ‌خیر خانم
موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم: خوابم می‌اومد خب
کوتاه خندید: من که حرفی نزدم. فقط گفتم صبح به ‌خیر
صاف نشستم: بله کاملا مش...
با دیدن منظره‌ی روبروم، جمله‌ام نیمه تموم موند.
وائل: خوشت اومد؟
نگاهم رو از منظره مقابلم گرفتم و به چهره وائل نگاه کردم که لبخندزنان نگاهم میکرد.
_ کویر؟
لبخندش کمرنگ شد: خوشت نیومد؟
لبخند زدم: معلومه که خوشم اومد
کمربند ایمنی رو باز کردم و خواستم پیاده بشم که گفت: کجا خانم؟
نگاهش کردم: بریم پایین دیگه
ماشین رو روشن کرد: اول باید بریم هتل. اتاق بگیریم، ماشین رو بذارم تو پارکینگ، بعد میبرمت گردش
_ نمیشه الان برم؟
وائل: نه
_ وائل، لطفا
لبخند زد: این‌طوری صدام نزن
ناراحت شدم و با ناراحتی گفتم: باشه
صورتم رو به سمت منظره برگردوندم و به تپه‌های شنی نگاه کردم.
وائل: ببینمت خانم
نگاهش کردم که گفت: چرا ناراحت شدی عشق من؟ آخه تو که نمیدونی با این صدا زدن‌هات، چی به روز دل من میاری
دلم یه‌ جوری شد از حرف و لحنش، اما به روی خودم نیاوردم.
_ من خیلی عادی صدات زدم
ماشین رو حرکت داد و دور زد به سمت جاده.
وائل: بله دیگه، شما عادی صدا میزنی منتها دل من جنبه نداره. جدی جدی عاشق میشه. حالا آشتی؟
_ من که قهر نکردم
وائل: اما ناراحت شدی
_ نه
وائل: مطمعن؟
_ اوهوم، مطمعن
وائل: ببینم صورتت رو
نگاهش کردم که گفت: آشتی؟
لبخند محوی زدم و گفتم: آشتی
لبخند زد اما چیزی نگفت. چند دقیقه بینمون سکوت بود که پرسیدم: این‌جا زیاد اومدی؟
وائل: شاید ماهی یه دفعه . البته دست جمعی با بچه‌ها
_ آهان
وائل: اما این‌ دفعه، واسه‌ام لذت بخش‌تره. یه حس متفاوت دارم
_ چرا؟
نگاهم کرد. لبخند زد و گفت: چون تو کنارمی
لبخند زدم و به جاده مقابلم نگاه کردم. ته دلم قنج رفت اما، من این حس رو نمیخواستم. وارد یه هتل لوکس شدیم که خیلی باشکوه و زیبا بود.
جلوی ورودی لابی پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم که یکی از آقایون دربان خوش آمدگویی کرد و ریموت ماشین رو از وائل گرفت.
وارد لابی که شدیم، هوای خنک و معطر لابی حس خوبی بهم داد.
به سمت استیشن رفتیم. ظاهرا وائل از قبل به همه چیز فکر کرده و از قبل اتاق رزرو کرده بود. درواقع اومدنمون به هتل، فقط به‌ خاطر گذاشتن ماشین توی پارکینگ هتل بود. به سمت ورودی لابی رفتیم که خواستم بپرسم چرا این‌جا اومدیم که دستم رو گرفت و فقط گفت: بیا لنا
به سمت ماشین شاسی بلند سفید رنگی که جلوی ورودی پارک شد، رفتیم و سوار شدیم و متوجه شدم این ماشین قراره ما رو به کویر ببره. پس دیگه، چیزی نگفتم و فقط به بیرون نگاه کردم.
وائل: خوبی؟
نگاه کردم: آره خوبم
وائل: خوبه
_ چی خوبه؟
لبخند زد: اینکه خوبی دیگه
لبخند زدم: آهان آره
چند ثانیه با لبخند نگاهم کرد و، خم شد سمتم و روی موهام رو بوسید.
وائل: ان‌شاءالله همیشه حالت خوب باشه
_ ان‌شاءالله. مرسی
وائل: خواهش میکنم عزیزم



         🦋⭐ اینستگرام و تلگرام: NeiloofaeBakhtiary🦋⭐
               🌻💖 دوستان عزیزم ووت یادتون نره 🌻💖

عشق غیرمنتظرهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora