💝 بخش ۱۴۴ 💝

20 3 0
                                    

با حال فوق‌العاده خوبی به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحانه رو آماده کنم. بعد از چند دقیقه، همزمان با آماده شدن میز صبحانه، لنا وارد آشپزخونه شد.
لباس‌هاش رو عوض کرده بود و موهاش رو مدل دم اسبی بسته بود که خیلی بهش می‌اومد. امان از خوشگلی‌هاش، امان از این عشق، امان از دل من.
لبخند زدم: عشقم‌ صورتی خیلی بهت میاد
لپ‌هاش قرمز شد و تشکر کرد. سرش رو پایین انداخت و پشت میز نشست
روبروش نشستم و گفتم: خجالت واسه چیه؟
لنا: میشه دیگه این سوال رو نپرسی؟ آخه خجالت کشیدن که دست من نیست
_ دقیقا دست خودته. به من نگاه کن، من همون وائل‌ام. تنها تفاوتم اینه که حالا دیگه شدم آقات. دیگه من رو باید آقامون صدا کنی
برعکس چند ثانیه پیش، چپ چپ نگاهم کرد که زدم زیر خنده.
_ یعنی من فدای در آن واحد تخس بودن و خجالتی بودنتم
چشمی نازک کرد و گفت: میدونم
لپش رو کشیدم و گفتم: من فدای دونستن‌های توام خانم
شروع کردیم به خوردن صبحانه اما من بیش‌تر توجه‌ام به لنا بود تا صبحانه خوردن خودم. ناگهان گفت: میشه اینقدر نگاهم نکنی وائل؟
با تعجب گفتم: از کجا متوجه شدی؟
لنا: سنگینی نگاهت رو حس میکنم
_ اوه اوه پس خانم من حس شیشم قوی داره
لنا: تقریبا
_ که این‌طور
لنا: امشب با پسرها میری باشگاه؟
_ آره عزیزم. میخوای کنسلش کنم؟
لنا: نه. همین‌طوری پرسیدم
نگاهم به ساعت افتاد که به لنا گفتم: عشقم امروز برنامه‌اش چیه؟
کمی فکر کرد و گفت: نهال میاد این‌جا تا باهم بریم آرایشگاه، بعدش هم میریم کتاب‌ فروشی. میخوام چندتا کتاب بخرم
_ خیلی هم عالی. کارتت که هست، اگه احتیاج داشتی باهام تماس بگیر که کارت به کارت کنم
سری تکون داد و باشه‌ای گفت.
از روی صندلی بلند شدم: خب عشقم من برم دیگه. خیلی مواظب خودت باش و سعی کن بهت خوش بگذره. اگه هر موضوعی باعث شد ناراحت بشی، باهام تماس بگیر سریع خودم رو میرسونم. باشه عزیزم؟
بلند شد و ایستاد: باشه. تو هم مواظب خودت باش
روی سرش رو بوسیدم: بشین صبحانه‌ات رو کامل بخور عزیزم
کوله‌ام رو از روی مبل برداشتم و به سمت وردی رفتم. تموم مدتی که داشتم کفش میپوشیدم، لنا پشت سرم ایستاده بود و به قول معروف داشت بدرقه‌ام میکرد.
لحظه آخر واسه‌اش بوس فرستادم که لبخند خوشگلی روی لب‌هاش نشست و دست تکون داد مختصر و کوتاه خداحافظی کردیم. در رو بستم و به سمت آسانسور حرکت کردم.
تو راه دانشگاه بودم که سامی تماس گرفت.
_ جانم
سامی: سلام. کجایی تو؟ چند دقیقه دیگه کلاس شروع میشه
_ تو راهم دارم میام
سامی: صدات چرا گرفته‌‌ست؟ چیزی شده؟
_ نه چیزی نشده
سامی: چی‌ شده وائل؟
از این بشر نمیشد چیزی رو قایم کرد: سامی حقیقتش خیلی کلافه‌ام، دارم میام دانشگاه اما اصلا دلم نمیخواد بیام
سامی: خب بگو چی‌ شده؟
_ لنا بهم ابراز علاقه کرد
گل از گلش شکفت: به به، به‌ سلامتی، شیرینی ما فراموش نشه داداش، خب اینکه خیلی عالیه. پس این صدای گرفته برای چیه؟
راهنما زدم و کنار خیابون نگه داشتم: کلافه‌ام سامی. میترسم لنا فقط بهم وابسته شده باشه
سامی: این‌هم ممکنه. حالا بیا، بعد کلاس درموردش باهم حرف میزنیم
_ سامی به‌ نظرم الان بهتره برم پیش دکتر بنفشه
سامی: اگه جدی جدی تا این حد نگرانی، برو. حداقل کمکت میکنه زودتر از این شک و دودلی دربیایی
_ آره. خب سامی قربون دستت از جزوه‌ات واسه من یه کپی بگیر
سامی: چشم. ته مرام و مردونگی‌ام دیگه
ماشین رو روشن کردم: فدای مرامت داداش
پچ پچ‌کنان گفت: وائل استاد اومد. فعلا داداش
_ فعلا
اولین دور برگردون رو دور زدم و به سمت مطب دکتر بنفشه تغییر مسیر دادم.
وارد مطب که شدم، پیش خودم گفتم فکر نکنم منشی الان بهم وقت بده اما خب، حداقل به امتحانش می‌ارزید.
http://t.me/NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now