چند دقیقه نگاهش کردم و از اتاق بیرون رفتم و در رو به آرومی بستم و از اتاق بیرون رفتم.
با ورودم به اتاق خودم، مستقیم به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا دوش بگیرم. دوش آب سرد حالم رو بهتر و ذهنم رو بازتر میکرد.
بعد از دوش، خیلی سریع لباس پوشیدم چون اصلا حوصله سرماخوردگی و کوفتگی عضلات رو تو این شرایط نداشتم.
موبایل به دست روی تخت نشستم، چندتا هشدار برای فردا تنظیم کردم و با فکر به فردا روی تخت دراز کشیدم. بعد از چند دفعه پهلو به پهلو شدن و فکر به لنا، بالاخره خوابم برد.
نیمههای شب، با حسِ حضور کسی در کنارم، درحالی که گیج خواب بودم، چشمهام رو باز کردم و با دیدن لنا که کنارم خوابیده، به کل خواب از سرم پرید!
با تعجب نیم خیز شدم و به آرنجم تکیه زدم و نگاهم روی تنی که جنینوار کنارم خوابیده بود، خیره موند و در یک حرکت احمقانه، شروع کردم به صدا زدنش. چشمهاش رو یه کوچولو باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه، سرش رو بیشتر توی یقهاش فرو برد و گفت: خوابم میاد
خیلی سریع پتو رو روی تنش کشیدم و درحالی که وجودم سرشار از شور و هیجان شده بود، دوباره سرجای خودم دراز کشیدم و به لنای غرق در خواب خیره شدم.
نور اتاق به لطف چراغ خوابها کم بود اما همین هم برای لذت بردن از زیبایی چهرهِ زیبای خلقِ خدا کافی بود.
امشب کنارش نبودم، واسهاش کتاب و شعر نخونده بودم و حتی ابراز عشق و علاقه نکرده بودم.
اونقدر مسائل و افکار مختلف توی ذهنم چرخ میخورد که نمیدونم تنها گذاشتنش درست بود یا نه. جدا از مسائل عاطفی، به این نتیجه رسیدم که لنا در کنار من احساس امنیت داره و تنها همین مسئله برای من، لذت زیادی رو به همراه داره که بهم اطمینان میده عشقم به من اعتماد داره.
ناخودآگاه ذهنم وارد یه صفحه جدید از افکار متفاوت شد. اینکه فردا چه رفتاری داشته باشم، بهتره چه حرفی بزنم، چجوری منظورم رو بیان کنم که بد برداشت نکنه و کلی سوال دیگه.
حین نگاه خیرهام به چهره غرق خواب لنا، اونقدر به فردا و حرفهام فکر کردم که بدون اینکه متوجه بشم، خوابم برد.
با صدای بلند هشدار موبایلم از خواب پریدم. سریع نیم خیز شدم و صداش رو قطع کردم تا لنا رو از خواب بیدار نکنه اما موبایلم رو روی عسلی گذاشتم و به پشت سرم نگاه کردم، جای خالیش تو ذوقم خورد.
دستم رو روی تشک، دقیقا همون قسمتی که دیشب خوابیده بود گذاشتم و گفتم: عشق منی تو دختر. حتی با نبودنت
لنا: عشقتم و همچین کاری کردی؟
با شک به اینکه نکنه توهم زده باشم، نیم خیز شدم و به سمت صدا برگشتم
که دیدم لنا روی صندلیِ میز آرایشی نشسته و از توی آینه نگاهم میکنه.
لب از لب باز کردم تا حرف بزنم اما همه حرفهایی که دیشب بهشون فکر کرده بودم، از یادم رفته بود و علنا لال شده بودم و نمیدونستم چی بگم!
فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم که با ناراحتی به سمتم چرخید.
نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه چند ثانیه به چشمهام خیره نگاه کرد، گفت: حتی دیشب نیومدی حالم رو بپرسی
دهن باز کردم تا حرف بزنم که دستش رو بالا آورد و گفت: بیخیال. نمیخواد بگی. دیگه مهم نیست
_ برای من مهمه
لنا: اگه مهم بود، میاومدی
_ اومدم. اما خواب بودی
پوزخند زد: وائل من واقعا روحیهام کشش این رو نداره که بخوام یه بحث و کشمکش طولانی داشته باشم
کم کم بغض کرد و ادامه داد: اما اگه همون روزهای اول به سامی خبر داده بودی، الان من پیش خانوادهام بودم
لبه تخت نشستم. به پارکتهای کف زمین نگاه کردم و گفتم: من معذرت میخوام. قبول دارم اشتباه کردم
لنا: این حرفها رو نزدم که عذرخواهی کنی
_ میدونم
لنا: وائل؟
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم: جانم
@NeiloofarBakhtiary
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.