🎈 بخش ۹۹ 🎈

15 4 0
                                    

دست‌هام رو به آرومی به سمت بالا کشید که وقتی حس کرد دست‌هاش رو محکم گرفتم، محکم‌تر کشید که درنهایت روی تخت نشستم.
چشم‌هام رو ماساژ دادم و پتو رو از روی پایین تنه‌ام کنار زدم و از روی تخت بلند شدم.
وائل: تا تو بری دست و‌صورتت رو بشوری، من واسه‌ات لباس انتخاب میکنم. عیب نداره؟
به استایل خودش نگاه کردم اما با نور کم چراغ خواب‌ها نمیتونستم تشخیص بدم خودش چی پوشیده.
_ نه. آخه، من که نمیدونم کجا میخوایم بریم که چی بپوشم
وائل: تو برو کارت رو انجام بده من انتخاب میکنم
_ مرسی
وائل: خواهش میکنم
وارد سرویس بهداشتی شدم و چند دقیقه بعد با دست و صورت خیس، از سرویس بهداشتی بیرون برگشتم و وائل رو جلوی کمد، لباس به دست دیدم.
با بسته شدن در گفت: این از تیشرت، این هم جین و کفش و جوراب
به ساکی که روی تخت بود و اصلا ندیده بودمش اشاره کرد و ادامه داد: یه سری لباس‌های دیگه هم گذاشتم تو این ساک که اگه خواستی  اون‌جا لباس‌هات رو عوض کنی
_ مرسی
وائل: خواهش میکنم. خب من میرم تو اتاقم کفش بپوشم. تا کفش میپوشم، آماده شو
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: باشه
خنده‌اش گرفت: لنا خواهشا نخواب
لبخند محوی روی لبم نشست: سعی میکنم
چشمک زد: همین هم خوبه. پس منتظرتم
و لبخندزنان از اتاق بیرون رفت. بعد از بسته شدن در، به سمت لباس‌هایی رفتم که روی تخت گذاشته بود و شلوار رو از روی تخت برداشتم و نگاهش کردم. جین سفید؟ بدک نیست. شروع کردم به تعویض کردن لباس‌های تنم با لباس‌های انتخابی وائل.
به استایلم توی آینه نگاه کردم. ست خوب و قشنگی بود.
نگاهم که به صورتم افتاد، تازه متوجه شدم که آرایش کردن رو کلا به دست فراموشی سپرده بودم! اصلا چند روز بود یه رژ ساده هم نزده بودم؟
نفسم رو با کلافگی بیرون دادم. از طرفی حوصله آرایش نداشتم و از طرف دیگه، بدون آرایش چهره‌ام خیلی خواب‌آلود به نظر میرسید. مخصوصا اینکه چشم‌هام کمی پف کرده بود.
با بی‌حوصلگی، خط چشم تقریبا صاف کشیدم و رژ صورتی مات به لب‌هام زدم و بعد از شونه زدن موهام، ساک رو از روی تخت برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. دو ضربه به در اتاق وائل زدم که صداش رو شنیدم: بیا داخل
در رو باز کردم که دیدم جلوی آینه ایستاده و موبایل و ریموت ماشینش رو توی دستش گرفته‌‌.
به تیپ و استایلش نگاه کردم که تازه متوجه شدم تیشرتم رو هم‌رنگ با تیشرت خودش انتخاب کرده. به صورتش نگاه کردم و خواستم بگم بریم که دیدم با چه شور و عشقی داره بهم نگاه میکنه.
حقیقتش خجالت کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم که با همون لبخند عمیقی که روی لب‌هاش نقش بسته بود، به سمتم اومد.
وائل: خیلی خوشگل‌تر شدی
ترجیح دادم به کفش‌هام نگاه کنم و زیرلب تشکر کنم اما انگشتش رو زیر چونه‌ام گذاشت و صورتم رو بالا گرفت: خوشگل کی هستی شما؟
لبخند محوی زدم و خجالت زده گفتم: دیر میشه‌ ها
کوتاه خندید: باشه، اما...
چند ثانیه با لبخند به چشم‌هام نگاه کرد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد: شما خوشگل وائلی
حس کردم یکی داره قلبم رو با یه پر قلقلک میده. فاصله گرفت و چشمکی زد و دستم رو گرفت: حالا بریم تا دیر نشده
اصلا اجازه نداد این کارش رو هضم کنم و من رو همراه خودش برد.
توی راه پله‌ها ناخودآگاه بهش نزدیک شدم و تقریبا خودم رو پشت بازوش قایم کردم که گفت: نگران نباش. به احتمال زیاد الان خوابه
_ نگران نیستم. یعنی...
وائل: یعنی؟
_ خب، تو هستی دیگه
بدون اینکه بهم نگاه کنه، لبخند زد و سرش رو تکون داد.
خدا رو شکر بدون اینکه زبیده یا شیخ فاضل رو ببینیم از سالن بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. از عمارت بیرون رفتیم که پرسیدم: میشه بگی کجا میریم؟
وائل: الان داریم میریم صبحانه بخوریم
_ آهان
وائل: مطمعنم از جایی که بعدش میخوام ببرمت خیلی خوشت میاد
حرفی نزدم و فقط به چهره‌اش نگاه کردم. مطمعن بودم خوشم میاد. البته با توجه به لطف‌های وائل. بعد از صبحانه‌ی پر ویتامین و مقوی که به لطف وائل خوردم، کمی معده درد گرفتم. نسبت به روزهای قبل حجم بیش‌تری صبحانه خورده بودم و معده‌ام درد گرفته بود و یه مقدار اذیتم میکرد.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now