خواستم بگم پسر شیخ اما حتی اگه همهی حرفهام رو باور میکرد، این یکی رو باور نمیکرد که پسر همون شیخی که من رو خریده بود، بهم کمک کرده باشه. نمیدونم چرا اما اون لحظه فکر کردم به نظرم غیر قابل باوره.
یاسین: یه شب چی؟ بهت، تج، تجاوز کرد، لنا؟
اشکهام رو پاک کردم و بغضم رو قورت دادم: نه. یه نفر از توی همون خونه کمکم کرد تا از دستش نجات پیدا کنم
یاسین: پس چرا این همه مدت تو رو اونجا نگه داشت؟ تو که میتونستی با رفتن به سفارت خیلی سریع برگردی
با بغضی که داشت خفهام میکرد گفتم: نمیشد یاسین. اون شیخ خیلی مرد معتبری بود و مدرکی درست کرده بود که مثلا من رو عقد کرده
یاسین: چطوری بالاخره برگشتی؟
_ اونی که کمکم کرد با کمک دوستش و یه نفر دیگه واسهام مدارک جعلی درست کرد تا بتونم بلیط بگیرم و برگردم. همین درست کردن مدارک خودش خیلی زمان برد
نفس عمیقی کشید و درحالی که لبهی تختم مینشست، گفت: امشب با زندایی صحبت میکنم. فردا هم میرم مغازه دایی. نگران نباش. درستش میکنم.
_ خیلی مسخرهست یاسین. حتی نگاه لاله هم پر از نفرت و انزجار بود
یاسین: اون بچهست. نمیدونه چی درسته چی غلط
_ مامان و بابام چی؟ اونها هم بچه بودن که اینطور رفتار کردن؟
یاسین: اونها هم بد برداشت کردن. حالا دیگه بهش فکر نکن. نگفتی گرسنهات نیست؟
_ نه. یاسین وقتی من نبودم چه اتفاقاتی پیش اومد؟
یاسین: وقتی دایی به مامانم خبر داده بود همه شوکه شده بودیم. مامان کلی گریه کرد. دایی حاضر بود هرکاری انجام بده که پیدات کنه اما کاری از دستش بر نمیاومد. زن دایی که برگشت، خیلی داغون بود. لاله هم همینطور. کل خانواده نگرانت بودن. برای پیدا شدنت نذر میکردن، سفره ابلفضل پهن میکردن، یکی قرآن میخوند، یکی ختم برمیداشت، خلاصه هرکسی یه کاری میکرد اما چیزی که همه رو متعجب کرد این بود که خیلی ناگهانی دایی و زندایی و حتی لاله دیگه نگرانت نبودن. واسهام خیلی تعجبآور بود لنا. زندایی دیگه بیتابی نمیکرد و دایی که انگار اصلا دختری به اسم لنا نداشت. یه دفعع تو مغازه ازش پرسیدم، گفت با نبودش کنار اومدم. دیگه کم کم برای بقیه هم این مسئله کمرنگ شد
_ به پلیس هم گفتن؟
یاسین: آره. تقریبا هر روز میرفتن اداره آگاهی ببین خبری شده یا نه
_ که اینطور
یاسین: لنا من، خیلی خوشحالم که برگشتی
_ فکر کنم تنها کسی که خوشحال شده تو باشی
یاسین: نه مطمعنا وقتی بقیه هم بفهمن خوشحال میشن
_ الان دودلم نمیدونم بپرسم کی مرخص میشم یا نه
یاسین: چرا؟
_ چون هم خسته شدم، هم دلم نمیخواد برگردم خونه که دوباره کتک بخورم
یاسین: با دکتر صحبت کردم، گفت فعلا منتظر نتیجه آزمایشت باشیم. تا شب هم باید تحت مراقبت بمونی که مطمعن بشن حالت خوبه و خدای نکرده یه وقت خونریزی داخلی نداشته باشی
حرفی نزدم و به آنژیوکت دستم خیره شدم. فکر کردم که اگه الان وائل کنارم بود، چه عکسالعملی نشون میداد و چه کار میکرد. برگشتم خونه حتما باید بهش پیام میدادم. دلم خیلی واسهاش تنگ شده بود.
شب که شد با یه پاکت دارو و لنگزنان به خونه برگشتم. البته با کمک یاسین.
وارد اتاق شدیم که دیدیم لاله روی تختش دراز کشیده و با موبایلش کار میکنه که با دیدنمون اخم کرد و از اتاق بیرون رفت.
نگاهم به چمدون و کیفم افتاد که گوشهی اتاق افتاده بودن و لباسهای داخل چمدون و محتویات کیفم به طرز بدی بیرون ریخته شده بودن.
یاسین خیلی سریع یه تشک از کمد دیواری بیرون آورد و من رو روی تشک نشوند و یه بالشت و پتو هم کنارم گذاشت.
یاسین: تا جای ممکن با هیچکدومشون بحث نکن. من میرم با بابات صحبت کنم و قانعش میکنم. باشه؟ تو غصه نخور
همه وجودم ضجه میزد و اونوقت میگفت غصه نخور!
_ به نظرت باور میکنن؟ حرفهاشون رو نشنیدی؟
یاسین: لنا نبودی و نمیدونی چقدر طعنه و کنایه بهشون زدن
_ یاسین من دخترشونم لامصب. میفهمی؟ دختر. از گوشت و خون خودشون
سرش رو پایین انداخت و دوباره گفت: من کم کم باهاشون صحبت میکنم. تو دیگه اصلا باهاشون بحث نکن. حتی اگه اونها حرفی زدن هم تو هیچی نگو. باشه؟
_ باشه
یاسین: لنا
نگاهش کردم که لبخند محوی زد و گفت: خیلی خوشحالم که اینجایی
بغض کردم و حرفی نزدم که با ناراحتی خداحافظی کرد و رفت.
بغضم ترکید چون انتظار داشتم حرف آخرش رو از مامان و بابا و لاله بشنوم نه از یاسین. نه از پسرعمهی بیست و پنج سالهام که از شاگرد مغازه بابام بودن ، ترفیع مقام گرفته بود و صاحب مغازهی خودش شده بود و از همون وقت هم خواستگار پر و پا قرص من یا به قولی عاشقِ دل خستهام بود که بابا و مامان حسابی قبولش داشتن.
@NeiloofarBakhtiary
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.