🌿🌷 بخش ۱۹۹ 🌷🌿

68 4 13
                                    

وائل حلقه‌ی دستش رو دور شونه‌ام محکم‌تر کرد و سرم رو بوسید: عزیزمی
وثوق وارد سالن شد و خطاب به سپهر گفت: آسمون بلند شو، باید بریم شرکت
سپهر: بریم. خانم‌ها، آقایون، ما رفتیم
لی‌لی: کجا؟
وثوق: خونه آقای شجاع. دختر ول کن این پسره رو
سپهر لپ لی‌لی رو بوسید: باید بریم عزیزم. کار داریم
از روی مبل بلند شد تا با بقیه خداحافظی کنه که لی‌لی به حالت قهر نگاهش رو برگردوند و اخم کرد.
وائل کنار گوشم گفت: نگاه کن پدرسوخته رو. قهر و ناز کردن‌هاش به تو رفته
لبخند زدم: خوب کاری میکنه
وثوق: همگی خداحافظ، عصر میبینمتون. اوه اوه سپهر، خانمت رو دریاب
سپهر سریع به سمت لی‌لی برگشت و با دیدنش لبخند زد و به سمتش رفت: بابا نگاه کن‌. دخترت چقدر لوس شده
سامی: قربونش برم، خیلی هم خوبه
سپهر: بله مگه من گفتم بده. خانم شما یه دقیقه بیا بریم تو اتاقت، کارت دارم
وثوق درحالی که خبیثانه به سپهر نگاه میکرد، گفت: بابا دروغ میگه. نذار این‌ها برن تو اتاق. میخواد ببرتش تو اتاق ماچش کنه
وثوق رو صدا زدم و گوشه لبم رو گاز گرفتم که خنده‌اش گرفت: باشه دیگه چیزی نمیگم
سامی: پدرسوخته این‌قدر اذیتشون نکن
وثوق: شما جون بخواه سامی جون. من رفتم، سپهر تا من ماشین رو از پارکینگ بیرون میارم، تو هم بیا پایین. خدافظ همگی
_ خدافظ عزیزم. مواظب خودت باش
بعد از رفتن وثوق، سپهر و لی‌لی هم به اتاق رفتن که سامی گفت: راستی بلیط‌های دبی رو برای چه روزی هماهنگ کنم؟ آخر ماه خوبه؟
نهال: چرا این‌‌قدر دیر؟
وائل: همچین دیر هم نیست
_وائل؟ یه روز قبل عروسی دیر نیست؟
سامی: سه روز قبلش من و وائل باید بریم لندن برای افتتاحیه شعبه جدید
_ همون روزی که شما باید برید لندن، من و نهال و بچه‌ها میریم دبی، شما دیگه از اون‌جا مستقیم بیایید دبی
نهال: عالیه. موافقم
وائل: باید نظر بچه‌ها رو هم بپرسیم. شاید برنامه داشته باشن
لی‌لی: برنامه‌ی چی؟
به لی‌لی که وارد سالن شد نگاه کردم و گفتم: سپهر رفت؟
کنارم نشست: آره از در پشتی رفت
سامی: لی‌لی جان برای آخر ماه برنامه داری؟
لی‌لی: واسه عروسی یاسر؟ برنامه که، نه کلاسم هم این هفته تموم میشه
نهال: پسرها چی؟
لی‌لی: نمیدونم. از برنامه پت و مت خبر ندارم
وائل: پس صبر میکنیم تا عصر بیان، ببینیم چی میگن
سامی: وائل حال و حوصله داری بریم یه دست تخته نرد بزنیم؟
وائل: آره حتما
بلند شدن تا پایین برن که لی‌لی گفت: بابا سامی بعدش هم باید با من بیلیارد بازی کنی ها
سامی: چشم عزیزم. خانم‌ها ما رفتیم
_ نهال بیا بریم تو آلاچیق. هوا خیلی خوبه
نهال لبخند زد: بریم
لی‌لی: من هم میام
حین پایین رفتن از پله‌ها، لی‌لی گفت: مامان خانم‌ها من هنوز کلی سوال و ابهام دارم ها
نهال: بپرس عزیزم
_ آره عزیزم بپرس
ناگهان به سمتم چرخید و با هیجان خواست سوال بپرسه که پاش لیز خورد و نزدیک بود بیوفته که من و نهال سریع گرفتیمش.
نهال: عزیزدلم عجله نکن
_ زلزله جان دو دقیقه آروم بگیر

Dostali jste se na konec publikovaných kapitol.

⏰ Poslední aktualizace: Jul 08, 2022 ⏰

Přidej si tento příběh do své knihovny, abys byl/a informován/a o nových kapitolách!

عشق غیرمنتظرهKde žijí příběhy. Začni objevovat