💙 بخش ۱۱۹ 💙

13 4 0
                                    

ریموت ماشینم رو از جیبم بیرون آوردم و سریع سوار ماشین شدم و صدای هیفا رو روی اسپیکر گذاشتم و موبایل رو روی صندلی کنارم گذاشتم.
دلشوره داشت دیوونه‌ام میکرد.
هیفا: آقا دیدم پدرتون داره میاد تو باغ، لنا خواست از باغ بیرون بره اما به دستور پدرتون بادیگاردها جلوش رو گرفتن. بعدش پدرتون چندتا سوال از لنا پرسید و وقتی دید لنا جواب نمیده، عصبی شد و کشیده زد تو گوشش
با صدای فریادی که کشیدم و مشتی که روی فرمون کوبیدم، هیفا ساکت شد.
لعنتی، لعنتی، لعنتی، لعنت بهت بابا، لعنت بهت. لعنت به منِ احمق که حماقت کردم.
_ بعدش چی‌ شد ؟ کجا بردن لنا رو؟
هق هق‌کنان گفت: نمیدونم آقا
فریاد زدم: پس تو اون‌جا چه غلطی میکردی؟
هیفا: آقا به خدا جلوی من رو گرفتن و نذاشتن اصلا به لنا نزدیک بشم. اما آقا
مکث کرد و ولوم صداش رو پایین آورد: آقا زبیده خبر داره
_ کجاست الان؟ خونه‌ست؟
هیفا: بله آقا
_ خیلی خب، حواست بهش باشه، دارم میام
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم، تماس رو قطع کردم.
اگه یه مو از سر لنا کم میشد، خونه رو روی سر همه‌شون خراب میکردم.
اون‌قدر با سرعت بالا رانندگی میکردم و فکرم درگیر لنا بود که نزدیک بود تصادف کنم که به خیر گذشت و فقط خدا خدا میکردم هیچ اتفاقی واسه‌اش پیش نیومده باشه.
با هر بدبختی که بود به خونه رسیدم و به محض ورودم ، درب اصلی سالن باز شد که از دور میتونستم تشخیص بدم که هیفا با چهره‌ای سرخ شده از گریه داره از پله‌ها پایین میاد.
خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه خاموشش کنم به سمت هیفا دوییدم: زبیده کجاست؟
درحالی که سعی میکرد گریه نکنه، گفت: تو آشپزخونه‌ست آقا‌. همین یه دقیقه پیش شنیدم داشت از تمیزکاری یه خونه صحبت میکرد که خدمه بفرسته اون‌جا رو تمیز کنن
به سمت در سالن دویدم و وارد سالن که شدم، مستقیم به سمت آشپزخونه حرکت کردم. قبل از ورودم به آشپزخونه، خودش بیرون اومد و به محض اینکه من رو دید، حس کردم جا خورد اما به روی خودش نیاورد.
زبیده: خوش اومدید آقا
_ لنا رو کجا بردن؟
مغرورانه اخم کرد: متوجه منظورتون نمیشم
فریاد زدم: زبیده بگو لنا رو کجا بردن؟
شدت اخمش بیش‌تر شد و جهت نگاهش رو عوض کرد که خون خونم رو میخورد. اون‌قدر فکم رو روی همدیگه فشار میدادم که حس میکردم همین‌ لحظه‌هاست که دندون‌هام خورد بشن.
_ زبیده یا همین الان میگی لنا رو کجا بردن یا بلایی به سر دوتا بچه‌های عقب مونده‌ات میارم که از فرط غصه خودکشی کنی
میدونستم نقطه ضعف زبیده دوتا بچه‌هاش هستن. بچه هایی‌که یکی‌شون فلج بود و یکی دیگه‌اش سندروم داوون داشت. نامردی بود اما تنها چاره‌ام دست گذاشتن روی همین نقطه ضعفش بود که به سرعت نگاهم کرد و از توی نگاهش ترس و نگرانی رو دیدم اما هنوزم مغرورانه بهم نگاه میکرد.
بعد از چند ثانیه با نگاهش که داشت دیوونه‌ام میکرد، گفت: برج خلیفه‌ست
نمیدونستم خوش‌حال باشم یا ناراحت. خوش‌حال از اینکه حالا میدونستم لنا کجاست و ناراحت از اینکه، ربع ساعت تا اون‌جا فاصله داشت‌. ربع ساعت!!!
بدون اتلاف وقت به سمت در سالن دویدم و از سالن بیرون رفتم. سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت به سمت برج خلیفه‌ای حرکت کردم که لنا رو درون خودش داشت.
فقط خدا میدونه که من چی کشیدم تا رسیدم، فقط خدا میدونه که چند دفعه مردم و زنده شدم تا رسیدم، فقط خدا میدونه. خدا.
به محض رسیدنم، از ماشین پیاده شدم و ریموت رو به سمت دربون پرت کردم و به سمت آسانسور دویدم و دکمه طبقه صد و بیست رو زدم و چشم دوختم به مانیتور که شماره طبقات رو نشون میداد. هفت، ده، شونزده، بیست، سی....
یه زمانی فکر میکردم یکی از جذاب‌ترین مکان‌های دبی، این‌جاست اما الان، منفورترین بود، بدترین بود، حال بهم زن‌ترین بود.
از شدت عصبانیت و حال بد، لگدی به در آسانسور زدم و فریاد زدم: این نکبت رو حتما باید صد و شصت طبقه میساختن؟
دلهره و استرس داشت دیوونه‌ام میکرد. فقط تو ذهنم دعا میکردم که خدایا فقط ازت میخوام اتفاقی پیش نیاد.
بالاخره به طبقه صد و بیست رسیدم و از آسانسور جهنمی بیرون رفتم و پشت در آپارتمان ایستادم و جلوی دوربین آیفون سرم رو پایین انداختم و زنگ در رو زدم که صدای دختری رو شنیدم. وقتی چند دفعه پرسید کی هستم و جواب ندادم، صداش قطع شد. چند ثانیه بعد در باز شد و دختر قد کوتاهی که از پیش‌بندش متوجه شدم پیش‌خدمت این‌جاست، جلوی در اومد که بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم در رو هول دادم و داخل رفتم.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now