💫 بخش ۱۵۶ 💫

13 1 0
                                    

همون‌طور که با انگشت‌های دستش بازی میکردم اسمش رو صدا زدم که
پیشونیم رو بوسید و گفت: جانم
_ اگه اون روز، منظورم همون روز اولی که من رو دیدی، اگه برگردیم به اون روز، باز هم همه اون کارها رو به‌ خاطر من انجام میدادی؟
با لحن جدی گفت: نه
بعد از یه مکث طولانی گفتم: واقعا؟
وائل: نمیپرسی چرا؟
نگاهش‌ کردم و گفتم: چرا؟
وائل: چون چند روز بعد از توافق با بابام، شرطش رو عملی میکردم و خلاص
فکرم رفت سمت شرط باباش و گفتم: منظورت کدوم شر... وائل خیلی بی ادب و پررویی
بازوش رو محکم گاز گرفتم که خندید: نه جدی این‌کار رو میکردم. راحت و بی دردسر. والله
_ اون‌وقت من ازت متنفر میشدم
وائل: چرا؟
_خب من که اون ‌موقع که دوست نداشتم
با شیطنت نگاهم کرد و آروم خم شد سمتم و زمزمه کرد: الان که داری، نظرت چیه شرطش رو عملی کنیم؟
اخم کردم و با کف دست‌هام، سینه‌اش رو به سمت عقب هل دادم: وائل این روزها خیلی شیطون شدی‌ ها، حواست به خودت باشه
خنده‌اش گرفت:‌ اتفاقا تو باید حواست به خودت باشه
ناخودآگاه با چشم‌های درشت شده و تعجب نگاهش کردم که باعث شد صدای خنده‌هاش توی خونه بپیچه و محکم بغلم کنه.
وائل: لنا نظرت چیه مدارکت که رسید دستمون بریم عقد کنیم، بچه به بغل باهم بریم خونه‌تون؟ این‌جوری دیگه بی برو برگرد مال خودمی
چپ چپ نگاهش کردم: مرسی از نظرات زیبات
وائل: خوب شد حرفش پیش اومد. لنا تو دوست داری کجا زندگی کنیم؟ ایران یا این‌جا؟
_ نمیدونم. درموردشفکر نکردم
وائل: به‌ خاطر دو ترم دیگه‌ام که مجبوریم تا سال دیگه اینجا بمونیم اما بعد از اون هرجا خواستی میبرمت. اروپا، آمریکا، اصلا شاید از کشورهای دیگه خوشت اومد
_ اوهوم
بعد از چند ثانیه مکث، خنده‌اش گرفت که گفتم:‌ باز یاد چی افتادی؟
وائل: میخواستم بگم به‌ نظرت بچه‌مون شبیه کدوممون میشه که یاد حوا افتادم. اون موقع که سامی و حوا باهم بودن، خیلی وقت‌ها حوا تو جمع لوس بازی درمی‌آورد. یه بار گفت به‌ نظرتون بچه من و سامی شبیه کدوممون میشه؟ کمیل گفت چشم‌هاش شبیه سامی میشه، دماغش هم شبیه دماغ خودت قبل عمل. خلاصه از اون روز دیگه حوا یاد گرفت تو جمع لوس بازی درنیاره
_ بی‌چاره حوا، دلم واسه‌اش میسوخت
وائل: انتخابشون از اول اشتباه بود. نمیشه گفت سامی بد بود یا حوا. هردوشون خوب بودن اما نه واسه همدیگه
_ آره دقیقا. ان‌شاءالله هردوشون خوشبخت بشن
وائل: ان شاءالله. حالا بی‌خیال اون‌ها. به‌ نظرت بچه ما شبیه کدوممون میشه؟
_ نمیدونم
وائل: دختر یا پسر؟
_ دو قلو
وائل: به به. من هم دوست دارم. بچه خوبه اما نه تو سن کم. من و تو بعد ازدواجمون حالا حالاها باید عشق و حال دنیا رو کنیم و خوش بگذرونیم
_ این هم حرفیه
وائل: خوابت میاد؟
_ خیلی
خم شد سمتم و نگاهم کرد: زودتر میگفتی عزیزدلم
_ بغلت خواب‌آور بود، حرف‌هات هم قشنگ بود، دیگه برای همین چیزی نگفتم
لپم رو محکم بوسید: عاشقتم من عشق خودم. دستم رو بگیر نیوفتی. اوه اوه گیجِ خوابی که. لنا من کی‌ام؟
ضربه‌ای به بازوش زدم: هوشیارم جناب سهیلی. وای گفتم جناب سهیلی
زد زیر خنده. خودم هم میخندیدم اما گفتم: نخند خودت بهم تلقین کردی اشتباه بگم
وائل: باشه خانم نبهان. اما ببین، تو واقعا خانم نبهان هستی‌ ها
همون‌طور که از تراس بیرون میرفتیم، دستم رو دور کمرش حلقه کردم: بله بله، این‌جانب، خانمِ وائل نبهان تشریف دارم
وائل: نخوری زمین خانمِ وائل
با اخم نگاهش کردم: پس جنابعالی این‌جا نقش چی رو داری؟ باید مواظب باشی من زمین نخورم دیگه
وائل: چشم همسرِ تخسِ آیندهِ من. این‌جانب غلط کردم اصلا. بفرما رو تخت بخواب تا بی‌هوش نشدی
کوتاه خندیدم و پشت به تختم ایستادم: میریم که داشته باشیم سقوط آزاد رو
و خودم رو ول کردم که از پشت روی تخت سقوط کردم.
وائل: کمرت درد میگیره
خودم رو بالاتر کشیدم و سرم رو رو بالشت گذاشتم و به پهلو خوابیدم و پتو رواز زیر تنم رد کردم و روی تنم کشیدم: نه خوبم
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWo Geschichten leben. Entdecke jetzt