به محض این که به در ورودی سالن نزدیک شدم، در توسط یکی از پیشخدمتها باز شد: خوش اومدید آقا
_ ممنون
به سمت پلهها حرکت کردم که یه لحظه برگشتم سمت همون دختری که در رو باز کرده بود.
_ بابام کجاست؟
سرش رو پایین انداخت: برای استراحت به اتاق رفتن
_ که اینطور. باشه ممنون
به راهم ادامه دادم تا به در اتاقم رسیدم و با آرنجم به در اتاق ضربه زدم: لنا؟ باز کن، وائلام
چند ثانیه بعد صدای باز شدن قفل در رو شنیدم و در باز شد.
_ سلام، خوبی لنا؟
درحالی که نگاه کنجکاوانهاش به جعبههای توی دستم بود، کنار ایستاد و گفت: سلام. خوبم
وقتی وارد اتاق شدم، لنا همچنان کنار در ایستاده بود.
_ لطفا در رو ببند و بیا در تراس رو باز کن
همین کار رو انجام داد که پاکت بزرگ پیتزا رو روی میز گذاشتم و گفتم: پیتزا گرفتم نهار بخوریم. ساعت یازدهست. گرسنهات نیست؟
وارد تراس شد: نه زیاد. سرم با کتابخونهات گرم شد. کتابهای جالبی داری.
روی صندلی نشستم: اکثرشون به زیان عربی و انگلیسی هستن. بشین لطفا
نشست و گفت: داشتم اولین جلد هری پاتر رو میخوندم
همزمان که مشغول باز کردن جعبهها بودم، گفتم: هری پاتر؟ آره، همه جلدهاش رو دارم و خوشبختانه به زبان فارسی هستن. خوندیش تا حالا؟
لنا: نه ولی فیلمهاش رو دیدم
_ لنا فیلم با کتاب خیلی فرق داره. وقتی کتاب میخونی، توی ذهنت وارد دنیای اون کتاب میشی. اما فیلم، فقط چیزی رو میبینی که کارگردان میخواد
ابرویی بالا انداخت و گفت: تا حالا از این دیدگاه نگاه نکرده بودم
به چهره متفکرانهاش لبخند زدم: از این به بعد نگاه کن. خب حالا بخور تا سرد نشده
یه برش از داخل جعبه پیتزا برداشت و گاز زد و من هم مشغول شدم.
هنوز تیکه پیتزا توی دهنم رو قورت نداده بودم که پرسید: وکیل بابات چی گفت؟
تیکه پیتزای توی دهنم پرید تو گلوم. نزدیک بود به معنای واقعی کلمه خفه بشم. سریع قوطی نوشابه رو باز کردم و سعی کردم با سرفه کردن و نوشابه خوردن حداقل چند ثانیه وقت بخرم تا جملههای درستی توی ذهنم ردیف کنم.
از طرفی، همچین به صورتم زل زده بود که جملههای توی ذهنم کلا پرپر میشد.
_ نمیگم
با تعجب گفت: چرا؟
_ بعد از اینکه غذا خوردی میگم
ناراحت شد: پس خبر خوبی نداری
با جدیت گفتم: چه ربطی داره؟
لنا: اگه نداره پس الان بگو
_ لنا تو از اون دخترهای لوس و ننری هستی که مامانت باید به زور غذا به خوردت بده؟
با اخم نگاهم کرد. ظاهرا به سرکار خانم برخورد که با لحن مغرورانهای گفت: نه خیر اصلا هم اینطور نیست
_ پس لطف کن غذات رو بخور
نهار خوردن ما ربع ساعت بیشتر طول نکشید. همونطور که با ناخنهاش بازی میکرد، منتظرانه بهم زل زده بود.
_ خیلی خب میگم اما این چیزی نیست که تو منتظرش بودی. به هرحال، متاسفم که باید بگم لنا، گفت کمک نمیکنه
هنوز حرف از دهن من درنیومده بود که بغض کرد و اشک تو چشمهاش جمع شد و گفت: آخه چرا؟
_ گفت برخلاف خواستههای بابام کاری نمیکنه وگرنه آشنا و رابط زیاد داره مردک. وقتی هم بهش گفتم خودم میبرمت سفارت، برگهای رو بهم داد که نشون میداد...
ادامه حرفم رو نگفتم که با بیطاقتی پرسید: چی رو نشون میداد؟ بگو لطفا
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نشون میداد بابام تو رو موقتا عقد کرده
زد زیر گریه و گفت: حالا من چه کار کنم؟
_ لنا گریه نکن خواهشا. باور کن من هم نمیدونم
گریهکنان از روی صندلی بلند شد و به اتاق برگشت. چند ثانیه بعد صدای بستن در اتاق رو شنیدم.
با خودم فکر کردم یعنی از اتاق رفت بیرون؟! بلند شدم تا برم و ببینم کجا رفت که صدای گریهاش رو از سرویس بهداشتی شنیدم.
در سرویس بهداشتی رو باز کردم : لنا؟ من میخو...
بین حرفم پرید: تنهام بذار. لطفا
_ باشه. پس، من میرم تو اون اتاق
وارد اتاق جدیدم شدم. لباسهام رو عوض کردم و موبایل و هنذفری به دست روی تخت دراز کشیدم. درحال شنیدن آهنگ موردعلاقهام بودم اما همه فکرم پیش لنا بود و علنا هیچی از آهنگ متوجه نمیشدم. از یه طرف میخواستم به لنا کمک کنم و از یه طرف دیگه، نمیدونستم چه کار کنم.
@NeiloofarBakhtiary
KAMU SEDANG MEMBACA
عشق غیرمنتظره
Romansaدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.