💙 بخش ۱۲۲ 💙

16 4 0
                                    

سجده کردم و گفتم: خدایا فقط ازت ممنونم که بابام به خواسته‌اش نرسید. ازت ممنونم. نمیخوام ازت گله کنم که چرا گذاشتی بابام تا همین‌جا هم پیش بره. فقط میخوام ازت تشکر کنم که بدترش پیش نیومد. میخوام ازت خواهش کنم دیگه هیچ‌وقت اجازه ندی اتفاقی واسه‌اش بیوفته. حاضرم تا پای جونم مواظبش باشم اما تو خدایی، تا تو نخوای یه برگ از درخت نمیوفته. فقط تو میدونی چقدر حالم بده. فقط تو میدونی درونم چه آشوبیه. خودت کمکمون کن.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بلند کردم و نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم
دست‌هام رو جلوی صورتم گرفته بودم که دستی روی شونه‌ام نشست. دست‌هام رو از جلوی صورتم برداشتم و با دیدن مرد مسنی که بالای سرم ایستاده بود، سریع اشک‌هام رو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. لبخند زد و چند ضربه آروم به شونه‌ام زد:‌ ان‌شاءالله درست میشه پسرم. به خدا ایمان داشته باش
سرم رو پایین انداختم و گفتم: ممنونم. ان‌شاءالله
لبخندی زد و درحالی که آستین دشداشه سفید رنگش رو پایین میکشید، به سمت جامهری نماز خونه رفت و مهری برداشت.
از روی زمین بلند شدم و چندتا نفس عمیق کشیدم و کفش‌هام رو پوشیدم و مستقیم به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا صورتم رو بشورم. بعد از شستن صورتم از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و وارد اتاق لنا شدم که دیدم
خدا‌ رو شکر سرمش تموم شده و زودتر میتونستیم از این محیط پر تنش بیرون بریم.
پرستار وارد اتاق شد و آنژیوکت رو از دستش درآورد و روی زخمش رو چسب زد. روی دست‌هام محکم بغلش کردم اما اصلا چشم‌هاش رو باز نکرد. با نگرانی رو به پرستار گفتم: چرا هیچ عکس‌العملی نشون نداد؟
با اطمینان لبخند زد: دکتر به ایشون آرام‌بخش تزریق کرده. اصلا جای نگرانی نیست
به چهره غرق خوابش نگاه کردم. اما نگرانش بودم. قبل از اینکه پرستار از بخش بیرون بره، ازش خواهش کردم تا ورودی اورژانس همراهمون بیاد تا بتونم لنا رو داخل ماشین بذارم. لطف کرد و این‌کار رو انجام داد.
لنای غرق خواب رو روی صندلی جلوی ماشین گذاشتم و صندلیش رو خوابوندم. پرستار با دیدن چهره مضطرب و نگرانم، دوباره هم وضعیت لنا رو چک کرد و اطمینان داد کاملا سالم و سلامته‌.
از پرستار کلی تشکر کردم و حتی مبلغی رو به عنوان هدیه میخواستم بهش تقدیم کنم که قبول نکرد و این کار رو وظیفه انسانیش دونست و آرزوی سلامتی و خوشبختی برای من و لنا کرد.
بعد از رفتن پرستار پشت فرمون نشستم و بدون معطلی ماشین رو روشن کردم.
جلوی آپارتمان سامی ماشین رو پارک کردم و خواستم در ماشین رو باز کنم که یادم افتاد اصلا باهاش تماس نگرفتم تا بدونم خونه‌ست یا نه.
موبایلم رو از جلوی صفحه کیلومتر شمار برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم.
بعد از چهارمین بوق جواب داد: به به احوال آقای عاشق؟
_ سامی خونه‌ای؟
سامی: آره خونه‌ام. چرا صدات گرفته؟
_ در رو باز کن داریم میاییم بالا
و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم تماس رو قطع کردم.
پیاده شدم و در سمت لنا رو باز کردم. لنای غرق خواب رو بغل کردم و در رو به سختی بستم. وارد لابی شدم که نگهبان‌ها با تعجب به من و لنای توی بغلم نگاه میکردن.
_سلام. ماشینم جلوی ورودی پارک شده. میشه یکی‌تون ببرتش داخل پارکینگ؟
یکی‌شون چهره‌اش از حالت تعجب دراومد و سریع جلو اومد و حال و احوال کرد و اما درمورد لنا چیزی نپرسید.
ریموت رو از دستم گرفت و با دیدن برند ریموت ذوق زده شد و سریع چشم گفت و از لابی بیرون رفت.

     🌼🦋 اینستگرام و تلگرام: NeiloofarBakhtiary 🌼🦋
             💖💜 دوست عزیزم ووت یادت نره 💜💖

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now