تا چهار ساعت بعد کویر موندیم. دقیقا تا یه ساعت بعد از شام. شام رو تو یه رستوران صحرایی خوردیم که محیط فوقالعاده زیبا و سنتی داشت.
بعد از شام قدم زدیم و درمورد مسائل مختلف صحبت کردیم و حتی به بچهای که خانوادهاش رو گم کرده بود، کمک کردیم تا خانوادهاش رو پیدا کنه. در کل برای من شب خیلی خوبی بود. شبی سرشار از حس های متفاوت، مختلف و دوست داشتنی.
_ وائل؟
نگاهم کرد و گفت: جانم
_ امروز خیلی بهم خوش گذشت، مرسی
لبخندش رو تو نور کمِ فضای ماشین دیدم: خواهش میکنم عزیزم، خوشحالم که بهت خوش گذشته
لبخند زدم و نگاهش کردم که لبخندش پررنگتر شد: فدای چشمهای خوابآلودت. بخواب عزیزم
_ نه بیدار میمونم. تا برسیم
وائل: سی دقیقه دیگه میرسیم. بخواب عزیزم. چشمهات رو اذیت نکن
_ نه. نمیخوابم
وائل: اگه اذیت نمیشی، بیدار بمون
حرفی نزدم و به نیمرخش خیره شدم. هر لحظه پلکهای چشمهام سنگین و سنگینتر میشد تا اینکه یه لحظه چشمهام کاملا بسته شد و خوابم برد.
از درد دستم چشمهام رو باز کردم. دستم زیر بالشتم بیحس شده بود.
دستم رو پایین آوردم. غلتی زدم و پهلو به پهلو شدم که ناگهان فهمیدم من روی تخت خوابیدم؟!
بلند شدم و روی تخت نشستم. نگاهی به چپ و راستم انداختم. اتاق وائل بود. به تنم نگاه کردم .لباسهای دیروز تنم بود.خوبه حداقل لباسهام رو عوض نکرده. نفس عمیقی کشیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.
نگاهم به موبایلم افتاد که روی عسلی بود. برداشتمش و قفلش رو باز کردم و وارد گالری عکسها شدم و یکی از عکسهای وائل رو باز کردم.
ذهنم رفت به زمانی که شتر سواری میکردیم. همون لحظاتی که دستهاش رو دور شکمم حلقه کرده بود. انگار به همون لحظه برگشته بودم که دلم یه جوری شد. ورق زدم و عکس بعدی رو باز کردم و به لبخندش خیره شدم. وائل لبخند قشنگی داشت و من...
زدم عکس بعدی، عکسی از نیم رخش بود که به تپههای شنی کویر نگاه میکرد. عکس بعدی، سلفی دونفرهمون بود که وائل به صورت من نگاه میکرد.
موبایل رو خاموش کردم و روی تخت گذاشتم و از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم. نزدیک در صدای هیفا رو شنیدم: هیفاام
در رو باز کردم و هیفا رو پشت در دیدم که سینی نسبتا بزرگی به دست گرفته بود.
هیفا: صبح به خیر
در رو بیشتر باز کردم و لبخند زدم: سلام. صبح به خیر
وارد اتاق شد: خوبی لنا؟
در رو بستم: خوبم مرسی. تو خوبی؟
به تخت اشاره کرد: رو تخت بذارمش؟
_ آره
لبه تخت نشست و سینی رو روی تخت گذاشت.
هیفا: خدا رو شکر خوبم. بیا بشین صبحانه بخور
روی تخت نشستم. نگاهش به کتاب شعر روی میز افتاد و گفت: کتاب میخونی؟ خیلی خوبه. من هم قبلا اشعار مولانا رو میخوندم
بی توجه به حرفش گفتم: هیفا
نگاهم کرد: جان
چند ثانیه به چشمهاش خیره شدم و درواقع دو دل بودم بگم یا نگم که خودش پرسید: چیزی شده؟
_ هیفا. من، من دیروز با وائل رفته بودم کویر
هیفا با ذوق زدگی گفت: واقعا؟ چه عالی. خوش گذشت؟
به سینی نگاه کردم: هیفا مسئله همینه
هیفا: چه مسئلهای؟ واضح توضیح بده
_ هیفا دیروز به من خیلی خوش گذشت. اونوقت خانوادهام، خدا میدونه تو چه حالی هستن از بی خبری من
هیفا: یعنی عذاب وجدان داری؟
_ خیلی
سینی رو جلوی خودش کشید. مقداری سرشیر و عسل روی نون تست ریخت و به سمتم گرفت: اول این رو بخور. اگه بذارنت تا فردا صبح فقط نگاهش میکنی
تشکر کردم و از دستش گرفتم.
هیفا: بخور دیگه
_ مرسی. خودت هم بخور
هیفا: من تو آشپزخونه صبحانه خوردم. لنا این مسئلهای نیست که بخوای به خاطرش ناراحت باشی. مگه تو الان به خواسته خودت اینجایی؟ خب مسلما نه. حالا هم که اینجایی الکی اوقاتت تلخ نکن. حالا اگه تو اینجا بهت بد بگذره فرقی به حال خانوادهات داره؟ نه دیگه
_ اوهوم
هیفا: ناراحت نباش. تو تازه حالت داره بهتر میشه. راستی
نگاهم رو از محتویات سینی گرفتم و به صورتش نگاه کردم.
چشمکی زد و با لبخند گفت: که دیروز بهت خیلی خوش گذشته آره؟
با یادآوری دیروز لبخند زدم: آره. خیلی
هیفا: لنا، وائل خیلی دوست داره. دیشب دیدم بغلت کرده بود. نمیدونی با چه شیفتگی نگاهت میکرد. تازه چند دفعه پشت سرهم پیشونیت رو بوسید
ناخودآگاه دستم رو روی پیشونیم کشیدم.
سرم رو از روی کتاب بلند کردم و به باغ روبروم نگاه کردم.
@NeiloofarBakhtiary
VOCÊ ESTÁ LENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.