💙 بخش ۱۶۱ 💙

15 2 0
                                    


_ بله
نهال: وائل چی میگه؟
_ حرفی نزد
نهال: مگه میشه؟ یعنی چی حرفی نزد؟
_ از چهره‌اش متوجه شدم ناراحت شده اما خب، چیزی نگفت
نهال: ای بابا. دیگه نمیدونم چی بگم با این تصمیمت
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: زندگیه دیگه. همیشه که‌ طبق برنامه پیش نمیره
با ویبره موبایلم به صفحه‌اش نگاه کردم و متوجه شدم وائل پشت خطه.
_ نهال، وائل پشت خطه. من بعدا باهات تماس میگیرم
نهال: باشه عزیزم، بوس رو لپت، فعلا
_ فعلا عزیزم. جانم وائل؟
وائل: حوصله داری بریم دریا؟
_ با آلا؟
وائل: اَه یادم نبود
_ داییش ساعت چند میاد دنبالش؟
وائل: فکر کنم نیم ساعت دیگه
_ خب آماده میشم، خودمون ببریم تحویل داییش بدیم. نمیشه؟
وائل: آره فکر خوبیه. باشه آماده شو دارم میام دنبالتون
_ الان کجایی؟
وائل: بلوار*****
_ نزدیکی پس. باشه پس میرم آماده بشم. فعلا
سریع بلند شدم و آلا رو بغل کردم. نق نق کرد اما حواسش پرت اسباب بازی توی دست‌هاش بود. گذاشتمش روی تخت و به سمت کمد رفتم‌.
در کمد و باز کردم و به لباس‌ها نگاه کردم. در عرض پنج دقیقه آماده شدم که در نوع خودش رکورد محسوب میشد و آلا رو که با چشم‌های خوشگلش که در کمال سکوت به من زل زده بود رو بغل گرفتم.
در همون لحظه صدای باز شدن در سالن رو شنیدم و صدای وائل که گفت: لنا آماده‌ایی؟
از اتاق به سمت ورودی سالن رفتم که دیدم وائل جلوی در ورودی ایستاده. با دیدنم لبخند زد: به به خانم‌های خوشگل، پس ساکش کو؟
_ آخ یادم رفت. بیا بغلش کن تا برم و بیارمش
نزدیک‌تر رفتم که آلا رو بغل کرد و شروع کرد باهاش صحبت کردن و من هم خیلی سریع رفتم ساکش رو آوردم که دوباره یادم اومد کفش‌هام رو نیاوردم!
عجب فراموش ‌کاری شده بودم. یعنی بچه‌داری این‌قدر روی آدم تاثیر میذاره؟ خودم از این فکرم خنده‌ام گرفت. هرکی ندونه انگار چند سال مراقبت آلا با من بوده!
بعد از اینکه آلا رو به داییش برگردوندیم، وائل در کمال سکوت به مسیر روبروش زل زده بود و کلافگی رو از نحوه دهنده عوض کردنش هم به راحتی میتونستم تشخیص بدم. فکرم درگیر این بود که چی بگم که این سکوت بینمون از بین بره که راننده ماشین پشت سرمون چند دفعه بوق و چراغ زد که وائل بهش راه بده تا بتونه سبقت بگیره اما وائل انگار اصلا تو باغ نبود. به محض اینکه خواستم وائل رو صدا بزنم، لاین کنارمون خالی شد و راننده پشت سرمون سپر به سپر ماشین وائل که رسید، با عصبانیت چندتا فحش به وائل داد و گاز داد و رفت جلو که وائل با عصبانیت سرعت ماشین رو بیش‌تر کرد و در کسری از ثانیه پیچید جلوی ماشینی که راننده‌اش یه پسر تقریبا همسن و سال وائل بود‌‌. با اخم‌های درهم کمربندش رو باز کرد و اصلا به صدا زدن‌های من توجهی نکرد که من هم سریع از ماشین پیاده شدم.
راننده اون ماشین هم با حالت قلدرانه‌ای از ماشینش پیاده شد و درحالی که یه نفس فحش میداد، به سمت وائل اومد و به محض اینکه وائل حرف زد، مشتی به فک وائل زد که وائل یکی دو قدم یه عقب پرت شد و من با دیدن این صحنه چنان جیغی کشیدم که پسره با چشم‌های درشت شده از تعجب نگاهم کرد که در یه حالت اکشن، کفشم رو از پام درآوردم و محکم کوبیدمش به شونه پسره که جوری پوزخند زد انگار داشتم نازش میکردم. اما همون لحظه با مشتی که ناغافل از وائل توی خورد، به عقب پرت شد و شروع کرد به داد زدن و حمله به سمت وائل. افتادن به جون همدیگه و به همدیگه مشت میزدن.
گفتم الان‌هاست که یکی‌شون، اون یکی رو بکشه. اون‌قدر ترسیده بودم که گریه میکردم و جیغ میزدم تا اینکه بالاخره بعد از چند دقیقه چند نفر اومدن و جداشون کردن.
وائل با اخم‌های درهم به سمتم اومد: لنا گریه نکن. سوار شو بریم
دستم رو گرفت و جلوتر از من به سمت ماشین حرکت کرد که بهش‌
گفتم: تو الان حالت خوب نیست، من رانندگی میکنم
حرفی نزد و به سمت صندلی کنار راننده رفت و سوار ماشین شد. ماشین پسره با بوق کش‌داری از کنارمون رد شد که زیر لب زمزمه کنان گفتم: گمشو. مرتیکه روانی
سوار ماشین شدم اما ماشین رو روشن نکردم و رو به وائل نشستم و زخم‌های صورتش رو نگاه کردم. به سمت داشبورد خم شدم بلکه دستمال کاغذی پیدا کنم که وائل دستش رو روی شونه‌ام گذاشت: عزیز من خودت که بدتر از منی‌. نگاه کن، تنت داره میلرزه
همون‌طور که توی داشبورد رو میگشتم، گفتم: صورت خودت رو ندیدی که. گوشه ابرو و لبت خون‌ریزی داره
وائل: فدای سرت. خودش خوب میشه
_ دستمال کاغذی هم نداری که. چی چی و خودش خوب میشه؟ وائل تو چهارتا پلاتین توی ساق پات داری. اگه اون مرتیکه روانی به پات یا حتی دستت ضربه میزد، من باید چه خاکی توی سرم میریختم؟
وائل: بریم از یه سوپرمارکت آب معدنی میگیرم، میشورم روی زخم‌ها رو. بی‌خیال لنا، حرص نخور. خودش خوب میشه
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora