💜 بخش ۲۹ 💜

26 3 0
                                    

لنا:
بعد از کلی کلنجار رفتن با زیپ لباس، بالاخره بازش کردم و بعد از پوشیدن لباس‌های خودم، از اتاق بیرون اومدم که فروشنده، پیرهن رو از دستم  گرفت و گفت: لطفا از این طرف
حالا نمیدونستم چطوری بپرسم داره من رو کجا میبره که در شیشه‌ای رو باز کرد و من رو به سالن دیگه‌ای برد که پر بود از مانکن‌هایی که لباس زیر تنشون بود و مشخص بود این قسمت از سالن به لباس‌های زیر اختصاص داره. چند نمونه رو روی میز گذاشت و کلی تریف و تمجید کرد. هرچند دوتاشون بد نبودن ولی بقیه رو، حتی خجالت میکشیدم نگاهشون کنم، چه برسه بپوشمشون!
ژورنال روی میز رو باز کردم و شروع کردم به ورق زدن که با دیدن یکی از مدل‌ها، اشاره کردم و رو به فروشنده گفتم: این خوبه
و در نهایت سه نمونه از رنگ‌بندی متفاوت از همون مدل رو انتخاب کردم و حقیقتا این یه مورد رو نمیتونستم تعارف کنم.
به سالن قبلی برگشتیم که این دفعه، من رو همراه خودش به قسمت کیف و کفش‌ها برد که فروشنده‌‌ی دیگه‌ای مشغول توضیح دادن شد و بعد از کلی حرف زدن راجب ست کیف و کفش، متوجه شدم منظورش این بود که با توجه به لباس‌هایی که انتخاب کردم، بیست مدل کیف و کفش میتونم انتخاب کنم تا با لباس‌ها ست باشه. به محض اینکه گفتم نه نمیخوام، صدای وائل رو از پشت سرم شنیدم که گفت: چی رو نمیخوای؟
به سمتش برگشتم که نزدیک‌تر اومد و گفت: چرا کیف نمیخوای؟
و رو به خانم فروشنده گفت :همه اون‌هایی که از نظر خودتون ست میشه رو میبریم
_ چی؟ من واقعا احتیاجی به بیست تا کیف و کفش و لباس و اَه اصلا من احتیاجی به این چیزها ندارم. مگه میخوام کجا برم آخه؟
جوری با اخم نگاهم کرد که فکر کنم توی ذهنش داشت به خودش میگفت لنا چه دختر بی‌چشم و روییه. اما واقعا این‌طور نبودم. اما آخه من احتیاجی نداشتم مگه غیر از این بود که چند روز دیگه به خونه‌مون برمیگشتم؟!
بی‌توجه به حرفم، به سمت صندوق رفت تا هزینه‌ها رو حساب کنه که یکی از دخترهای فروشنده کنارم ایستاد و با شیطنت گفت: خدا شانس بده، چه دوست‌ پسر خوبی داری، کاش یکی بود برای من این‌طوری خرج میکرد
فقط با تعجب نگاهش کردم و حرفی نزدم. بی‌چاره هلاک بود!
فروشنده‌ها هم که ماشاءالله چشم‌هاشون به مشتری مرفه افتاده بود و تند تند اجناس بیش‌تری پیشنهاد میدادن.
کلی کیسه و جعبه کفش روی میز بود. لحظه آخر شماره پام رو پرسید و روی کاغذی، آدرس عمارت رو نوشت و گفت که همه خریدها رو به آدرس بفرستن. حین بیرون رفتن از فروشگاه فقط یه جعبه سفید دستش بود که اون هم نمیدونستم چی بود.
به محض بیرون اومدنمون از فروشگاه، با سیل جمعیت روبرو شدیم که دوباره وائل دستم رو محکم گرفت و تقریبا پشت سرم ایستاد. اصلا نمیشد ویترین مغازه های دیگه رو دید. حالا تو اون شلوغی، وائل یکی از اقوامشون رو دید و شروع کردن به سلام علیک و احوال پرسی. یه خانم قد بلند و محجبه بود که درحین حرف زدنش با وائل، با کنجکاوی به من نگاه میکرد.
وائل من رو یکی از همکلاسی‌های قدیمیش معرفی کرد اما نگاه اون خانم به دست‌های گره خورده‌مون بود.
صحبتشون طولانی شد و من با بی‌خیالی نگاهم رو برگردوندم و سعی کردم به ویترین مغازه‌ای که کنارش ایستاده بودیم، نگاه کنم. ویترین پر بود از لباس مجلسی‌های رنگارنگ و پر زرق و برق.
داشتم به مدل و طرح‌هاشون نگاه میکردم که در نهایت بعد از حدودا ده دقیقه خدافظی کردن.
وائل: از کدومش خوشت اومده؟
_ چی؟
به ویترین پشت سرم اشاره کرد: اون‌ها رو میگم
_ من فقط داشتم به طرح‌هاشون نگاه میکردم
وائل: اصلا بیا ببینیم سلیقه کدوممون بهتره. اون مشکی رو ببین
_ خب اون‌جا دوتا مشکی هست. کدومش؟
وائل: اونی که آستین توری داره
منظورش یه لباس مجلسی بلند، با پارچه‌ی مخمل بود که مدل ماهی بود و آستین و بالا تنه‌اش گیپور بود.
_ به اون میگن مدل گیپور
وائل: به‌ نظر من اون قشنگه. تو کدوم رو میگی؟
_ هیچ‌ کدوم. بیا بریم لطفا دارم خفه میشم تو این جمعیت
وائل: یه دقیقه صبر کن خب. تو بگو کدوم؟
نگاهی به کل ویترین انداختم. یه لباس ساده اما شیک به رنگ نسکافه‌ای و یقه بسته که کلی شکوفه‌های ریز پایین دامنش کار شده بود، نظرم رو جلب کرد.
_ اون نسکافه‌ای
لبخند زد: خیلی قشنگه. تو خوش سلیقه تری. خب بریم که من هم دارم خفه میشم
خدا رو شکر اصرار نکرد. بعد از گشت و گذار، تا یه قسمت دیگه و خریدن چندتا بدلیجات و گیره و کش مو و این‌جور چیزهای دخترونه، وارد آسانسور شدیم تا به پارکینگ بریم.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهKde žijí příběhy. Začni objevovat