🌴 بخش ۶۹ 🌴

17 4 0
                                    

_ دیگه سوتی رو دادی لنا خانم‌، ماست مالیش نکن، آره میخواییم بریم شام بخوریم، آخ لنا جلوی اولین سوپرمارکت نگه‌دار
نگاهم کرد: درد میکنه؟
دوباره خندیدم: نه پس محض خنده آخ و اوخ میکنم
مشت آرومی به بازوم زد و خندید: مسخره‌ام نکن
_ لنا افتادی رو دور سوتی‌ دادن ها
لنا: نه‌ خیر کی گفته؟ این هم از سوپرمارکت
کنار خیابون نگه داشت که گفتم: چیزی احتیاج نداری؟
لنا: نه، تشکر
کمربند ایمنی رو باز کردم و پیاده شدم. از سوپرمارکت آب معدنی خریدم و برگشتم و سوار شدم.
لنا: بریم؟
حین باز کردن در بطری آب معدنی گفتم: آره بریم
به رستوران رسیدیم و وارد پارکینگ شدیم و لنا خیلی تمیز پارک کرد.
لنا: اوه اوه چقدر شلوغه
کمربندم رو باز کردم: امیدوارم جا داشته باشه
پیاده شدیم که به سمت لنا رفتم و آرنجم رو جلوش گرفتم: مادام؟ افتخار همراهیتون رو به این‌جانب میدهید؟
لبخند زد و دستش رو دور آرنجم حلقه کرد: با کمال میل موسیو
و خیلی خوش و خرم، دست در دست هم به‌ سمت ورودی رستوران رفتیم.‌ دقیقا مثل کارتون‌های دیزنی، اما ما فرق داشتیم. اون هم اینکه لنا خانم حین بالا رفتن از پله‌ها پاش پیچ خورد و پاشنه کفشش شکست. عکس‌العملش باحال بود. نگاهم کرد و دست‌هاش رو گذاشت دو طرف صورتش و گفت: وای حالا چه‌ کار کنم؟
خندیدم: تو همین‌جا بمون، من میرم شام بخورم
چندتا پله رو بالا رفتم که با لحنی ناباورانه صدام زد. برگشتم پایین: خب مادمازل حالا چه‌ کار کنیم؟
لنا: تا کسی این وضعیتم رو ندیده برگردیم تو ماشین
به پاشنه کفشش نگاه کردم: نمیشه درستش کرد؟
خم شد و پاشنه شکسته شده کفشش رو از روی زمین برداشت، نگاهش کرد و گفت: نه. کنده شده
_ فدای سرت. هردوتاش رو دربیار تا بریم
کفش‌هاش رو درآورد و به دست گرفت.
لنا: وای بدو بریم
خودش زودتر و با عجله از پله‌ها پایین رفت. به این عکس‌العمل بامزه‌اش لبخند زدم و پشت سرش حرکت کردم.
وارد پارکینگ شدیم که ریموت رو به سمتم گرفت: اصلا فکرش هم نکن که من دوباره پشت فرمون بشینم
چشمک زدم: میشینی
و به سمت در ماشین رفتم.
لنا: وائل اگه من زدم به جایی تقصیر خودته‌ ها. از الان گفته باشم
در‌ رو باز کرد و پشت فرمون نشست.
کنارش نشستم و گفتم: تو چرا فقط از این دیدگاه به موضوع نگاه میکنی؟
لنا: خب خطرناکه
_ خطرناک نیست لنا. این ماشین از بهترین و ایمن ترین ماشین‌های دنیاست و حتی اگه تصادف کنیم برای خودمون هیچ اتفاقی پیش نمیاد. اگه درمورد خود ماشین این‌طور میگی که ماشین همینه. بالاخره ممکنه پیش بیاد. حالا سریع روشن کن بریم. خیلی گرسنه‌ام
لنا: شکمو
ماشین رو روشن و حرکت کرد که گفتم: به جز نهار هیچی نخوردم. تازه نهار هم که به لطف بابا کوفتم شد
لنا: چرا؟
_ مهم نیست
لنا: درمورد من صحبت کرد؟
جوابش رو ندادم که نگاهم کرد: آره وائل؟
_ آره
لنا: پس واسه همین نتونستی خوب نهار بخوری. چی گفت مگه؟
_‌گفتم که مهم نیست
لنا:‌اما من میخوام بدونم
_ منتظره، منتظر عملی شدن شرطمون
متفکرانه نگاهم کرد: کدوم شرط؟
_ همون شرط مسخره
لنا: وائل بگو کدوم شرط؟
نگاهش کردم: شرط حامله شدن تو
ناگهان روی ترمز زد و گفت: چی؟
ماشین‌های پشت سرمون تند تند بوق میزدن.
_ حرکت کن لنا، وسط خیابون زدی رو ترمز. حواست کجاست؟
بعد از چند ثانیه به خودش اومد و حرکت کرد.
_به چیزهایی که احتمالا توی ذهنت اومده اهمیت نده. من اگه قرار بود اون شرط رو عملی کنم، دنبال کارهای برگشتنت نمیرفتم
لنا: میدونم
_ خوبه
حس خوب امشبمون از بین رفته بود و من این رو نمیخواستم. به نزدیک ترین مرکز خرید رفتیم تا برای لنا کفش بگیرم و البته از اون‌جایی که ایشون نمیتونست پیاده بشه پس، خودم رفتم و یه کفش به قول خودش لنا پسند خریدم و برگشتم.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now