روی کتفش رو بوسیدم و گفتم: ببخشید برای چی؟ الان متوجه شدم حتی خودت هم بخوای یاد بگیری، من نمیتونم بهت یاد بدم. نمیتونم به چشمهای عشقم نگاه کنم و همه دنیا رو فراموش نکنم
چند ثانیه بینمون سکوت شد. لنا حرکتی نکرد اما قبل از اینکه بخوام سرم رو از روی کتفش بردارم، روی موهام رو بوسید.
به همین محبت کوچیکش، دلم گرم شد اما به روش نیاوردم و نمیخواستم معذب بشه.
کنارش نشستم و گفتم: نظرت چیه بریم تو تراس و غروب آفتاب رو ببینیم؟
به تراس نگاه کرد: خوبه فقط من اول باید برم صورتم رو بشورم
از روی تخت بلند شدم: باشه پس تا تو بری و برگردی، میگم عصرونه بیارن
لنا: باشه
تلفن و از روی میز برداشتم و شماره آشپزخونه رو گرفتم که چند ثانیه بعد زبیده جواب داد.
حین صحبت با زبیده، بیشتر حواسم به لنا بود که به آرومی از روی تخت بلند شد و ایستاد. دستهاش رو توی هوا باز کرد و کمرش رو چرخوند که صدای ترق تروقش به گوش من هم رسید و بعد، وارد سرویس بهداشتی شد.
_ ممنون
تلفن رو قطع کردم، روی میز گذاشتم و به سمت تراس رفتم.
همزمان با ورودم به تراس، موبایلم زنگ خورد که از توی جیبم درآوردمش و با دیدن اسم سامی روی صفحه، سریع جواب دادم: جانم
سامی: سلام داداش گلم، خوبی؟
_ سلام، قربانت خوبم. تو چطوری؟ کجایی؟ خبری ازت نیست؟
سامی: فدای تو. والله از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون، درگیر حل یه مسئله بودم که عجیب من رو درگیر خودش کرده
با تعجب گفتم: مسئله؟! واضح بگو ببینم جریان چیه؟
سامی: اون دختره بود، تو آسانسور
_ کدوم دخ...آهان، خب؟
سامی: هیچی دیگه، یه جریاناتی پیش اومد
_ و
سامی: و باهم آشنا شدیم
_ و؟
سامی: زهرمار، مگه دارم واسهات قصه تعریف میکنم؟ و نداره دیگه باهم آشنا شدیم، شب میخواییم بریم بیرون، گفتم اگه شما دوتا هم اوضاعتون خوبه، هماهنگ کنیم که شما هم بیایید
_ آهان. خب از اول کامل بگو
سامی: امون نمیدی برادر من
با شنیدن صدای باز شدن در تراس، به پشت سرم نگاه کردم و لنا رو دیدم که وارد تراس شده بود.
سامی: الو، زندهای پسرم؟
_ چه ساعتی میخوایید برید؟
لنا در رو بست و روی صندلی نشست.
سامی: نمیدونم هنوز بهش نگفتم. لنا کنارته؟
_ آره برای چی؟
سامی: موبایل رو بده، حال و احوال کنم
_ باشه
کنار لنا، روی صندلی نشستم و موبایل رو به سمتش گرفتم و گفتم: سامی میخواد باهات صحبت کنه
موبایل رو از دستم گرفت و لبخندزنان سلام کرد. همون لحظه صدای در اتاق رو شنیدم که بلند شدم و در تراس رو باز کردم و با صدای بلند گفتم: بیا داخل
در باز شد و یکی از پیشخدمتها، سینی به دست وارد اتاق شد.
_ ممنون. لطفا بیارش داخل تراس
برگشتم کنار لنا و درحالی که به چیده شدن عصرونه روی میز نگاه میکردم، به حرفهای لنا گوش دادم.
لنا: چه خوب، اسمش چیه؟ به سلامتی. به نظرم بهتره برای شام دعوتش کنی. تو قرارهای اول وجه بهتری داره. در واقع یه مقدار رسمیتره. نمیدونم آخه، من؟ من که، نمیدونم باید به وائل بگی، آره
ریز ریز خندید که نگاهش کردم و با دیدن خندیدنش، لبخند روی لبم نشست.
لنا: باشه. چشم حتما امر دیگه؟ باشه، انشاءلله، فعلا خدافظ
موبایل رو به سمتم گرفت که از دستش گرفتم و گفتم: جان
سامی: وائل دست عشقت رو بگیر ساعت هشت بریم رستوران ***** شام بخوریم. با عشق من هم آشنا بشید
با تعجب گفتم: جان؟! عشقت؟ دوتا قرار با دختره گذاشتی، شد عشقت؟
سامی: آره، حرفیه؟
_ نه داداش من کوچیکتم هستم. باشه پس میبینمت
سامی: ناموسا جذبه رو داشتی؟
خندیدم: تو و جذبه؟ چه غلطها. خیلی خب بیشتر از این وقتم رو نگیر، کاری نداری با سرورت؟
سامی: پس میبینمت. مرض نریزی لنا رو ناراحت کنی ها، که خودم دهنت رو سرویس میکنم
_ من و این کارها؟
سامی: اتفاقا تو اسطوره کرم ریختنی
به لحن صحبت کردنش خندیدم و گفتم: باشه آقا دستت درد نکنه
سامی: خواهش میکنم نوش جونت. کاری باری حرفی؟
_ فدای تو. میبینمت پس
سامی: میبینمت، فعلا داداش
_ فعلا
تماس رو قطع کردم و موبایلم رو روی میز گذاشتم.
_ نظرت چیه؟ بریم با عشق سامی آشنا بشیم؟
به پشت صندلی تکیه داد: آره
لیوان سرامیکی سفید رنگ شکلات داغی که برای لنا سفارش داده بودم رو از روی میز برداشتم و به سمتش گرفتم که تشکر کرد و لیوان رو از دستم گرفت.
حین برداشتن فنجون قهوه ام گفتم: امیدوارم این دفعه انتخاب درستی کرده باشه
لنا: انتخاب درست! وائل هرکسی طرز فکر و عقاید خودش رو داره. شاید حوا از نظر ما آدم مناسبی برای سامی نبود، اما خود سامی اینطور فکر نمیکرد
http://t.me/NeiloofarBakhtiary
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.