💌 بخش ۱۳۹ 💌

21 1 0
                                    

به حفاظ تراس تکیه داده بود سیگارش رو روشن میکرد. وائل کنارش ایستاد، نفس عمیقی کشید و گفت: فکرم مشغوله
کمیل پوکی به سیگارش زد: مشغول چی؟
وائل: آینده‌
کمیل لبخند زد و دود سیگار رو به بیرون فوت کرد: لنا دوست داره
وائل: چجوری متوجه شدی؟
پوک دیگه‌ای به سیگارش زد: از نگاه‌هاش
وائل: من هم دوستش دارم اما، نمیدونم که...
کمیل: نمیدونی که؟ چی رو نمیدونی؟
وائل: باهام میمونه یا نه
کمیل: میترسی؟
وائل به نیم رخ کمیل نگاه کرد: ترس؟ ترس از چی؟
کمیل دود سیگارش رو حلقه‌ای بیرون داد که وائل ضربه‌ای به شونه‌اش زد و خندید: مرتیکه من منتظر ادامه حرفتم، تو حلقه میدی بیرون؟
کمیل خنده‌اش گرفت: بابا رفته بودم تو ژست جدی بودن، دیگه خرابش نکن. این حلقه‌ها واسه تاثیر گذاری بیش‌تر بود
وائل: مرتیکه روانی
کمیل به حفاظ تکیه داد و گفت: ترس از سختی‌های بعد از شکفته‌ شدن این عشق
وائل: من عاشقش نشدم، من دیوونه‌اش شدم
کمیل: خب اشتباهت همین‌جاست. عشق ناگهانی فوران میکنه، دیر یا زود هم خاموش میشه. دوست داشتن ذره ذره شکل میگیره اما توی قلب آدم حک میشه و میشه یه حس ابدی. مثل حسی که من به ثمین دارم
وائل: هرچی که هست، احساس من ابدی و بی‌نهایته. راستی تو و ثمین چی؟
کمیل: من و ثمین چی؟
وائل: بعد از فارغ‌التحصیلی
کمیل: برمیگردیم ایران، این‌جانب میرم خواستگاریش، بعدش هم عروسی و میریم سر خونه زندگیمون
وائل لبخند‌زنان ضربه آرومی به کمر کمیل زد: واسه‌ات خوش‌حالم کمیل
کمیل هم دستش رو دور گردن وائل انداخت و خواست حرفی بزنه که در تراس باز شد و سامی وارد شد.
سامی: هی هی شئونات اسلامی رو رعایت کنید ببینم، خاک تو سر هم‌جنس بازتون، راستش رو بگین از کی به همدیگه حس پیدا کرده بودین؟ کی فاعله؟ کی منفعل؟ کی مفعول؟ کی نهاده؟ کی گذاره؟
از حرف‌های سامی، من و نهال از شدت خنده رو به مرز انفجار بودیم.
وائل هم میخندید و کمیل هم حین خنده با الفاظ خیلی قشنگی، سامی رو غسل میداد.
چند دقیقه بعد سبحان پسرها رو صدا زد و ظاهرا فوتبال شروع شده بود.
پسرها که از تراس بیرون رفتن، نهال نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش از بس جلوی دهنم رو گرفته بودم داشتم خفه میشدم. خیلی خب لنا بریم دیگه تا متوجه غیبتمون نشدن
_ وای نهال خجالت میکشم
نهال: بیا بریم ببینم. خجالت نداره که
_ نهال اگه سر به‌ سرم گذاشتن چی؟
نهال: قربونت بشم من، قول میدم هیچ‌کدومشون اصلا به روت هم نمیارن. بابا یه شوخی بود تموم شد و رفت
با برگشتنمون به سالن، نهال درست میگفت. هیچ‌کس اصلا درمورد اون شوخی صحبت نکرد و خلاصه اون شب به خوبی و خوشی سپری شد. به ‌خاطر جو خیلی خوب بین بچه‌ها و هم اینکه از عشق وائل نسبت به خودم مطمعن شده بودم اما هنوز نگران بودم.
با حرف‌های دکتر آروم میشدم. میگفت از عشق نترس، به قلب و روحت اجازه عاشق شدن بده،‌ حتی اگه از هم جدا شدین. اما با این وجود، همچنان کلی سوال و نگرانی ذهنم رو درگیر میکرد.
اون روز رو هیچ‌وقت یادم نمیره که دکتر خواسته بود با خودم تنهایی صحبت کنه و وائل من رو تا مطب همراهی کرد و ساعت اتمام مشاوره رو از دکتر پرسید و رفت.
http://t.me/NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now