💘 بخش ۱۲۷ 💘

16 3 0
                                    

لبخند محوی زدم و چنگال رو بالا گرفتم: این یه تیکه جوجه رو بخور ضعف نکنی تو حمام
لبخند تصنعی زد و چنگال رو از دستم گرفت.
_ لنا حوله تو رخت‌کن هست، لباس‌ها رو میذارم رو تخت، در هم میبندم، راحت تو اتاق لباس بپوش
تشکر کرد و در رو بست که پلاستیک لباس‌ها رو از کنار تخت برداشتم و لباس‌ها رو از داخلش درآوردم. یه تیشرت بنفش و شلوار اسپرت مشکی و یه بسته پد بهداشتی و لباس زیر باب اسفنجی!
روی تخت گذاشتمشون و از اتاق بیرون رفتم. سامی میز شام رو چیده بود و پشت کانتر ایستاده بود و با نهال صحبت میکرد که با ورودم به آشپزخونه گفت: بیا بشین شروع کن تا لنا هم بیاد
نهال: چیزی احتیاج نداشت ؟
_ نه
روی صندلی نشستم که نهال بلند شد و رفت دستشویی و سامی روی صندلی روبروم نشست‌.
به بشقاب روی میز نگاه میکردم و فکرم درگیر لنا بود که سامی صدام زد: وائل؟
نگاهش کردم که گفت: حالا میخوای چه‌ کار کنی؟
دست به سینه شدم: نمیدونم
سامی: اگه طردت کنه چی؟
پوزخند زدم: به جهنم
سامی: یعنی چی به جهنم؟ کار و زندگیت چی؟
_ با این شاهکارش که الحمدالله همون یه جو محبت پدرانه‌اش رو از قلبم پر داد. فقط میمونه مسائل مالی که اگه در نظر بگیریم از فردا هیچ مبلغ دیگه‌ای به حساب‌هام واریز نکنه و ماشین‌هام رو بخوام بفروشم تا آینده نوه‌هام هم تامین میشه. تازه سهام شرکت ******** هم دارم. حالا نمیدونم ماشین‌ها رو چه کار کنم
سامی: یعنی ممکنه بفروشتشون؟ اگه همون‌جا بمونن
_ سندهاشون که به نام خودمه منتها از اون وکیل نامردش بعید نیست همه رو آب کنه
سامی: پارکینگ عمارت شیخ ساعد خوبه ها. البته دلیل موجهی نمیشه آورد
_ معلومه که نمیشه دلیل موجهی آورد. پدر سبحان پیش خودش فکر نمیکنه که نصف دبی به نام شیخ فاضل باشه، اون‌وقت پسرش ماشین‌هاش رو بیاره تو پارکینگ خونه من؟ با عقل جور درمیاد؟
سامی: حالا شاید یه پارکینگ پیدا کردیم
_ نمیشه سامی. پارکینگ‌های خصوصی هم نهایتا بتونم دوتا از ماشین‌ها رو ببرم نه پونزده‌تا رو. بی‌خیالش. فعلا اون‌جا بمونن تا ببینم چه کار میتونم بکنم. اگر هم فروختشون که فدای سر لنا. واسه‌ام مهم نیست
یه حلقه خیار از داخل سالاد برداشت و گفت: خدایی بابات باید بره خدا رو شکر کنه پسرش شخصیت سالمی داره. هرکی جای تو بود، با وضع مالی که داری میزد زیر دلش و یه دختر باز قهار میشد. از اون‌ها که هر شب هم بساط عیش و نوششون به راهه
_ بی‌خیال سامی. فردا میرم وسایل‌های خودم و لنا رو برمیدارم
سامی: بیار این‌جا، من میرم تو اتاق مهمان میمونم
_ قربون معرفتت داداشم. میرم دنبال خونه، یه جای مناسب پیدا میکنم. از شیخ فاضل که دیگه هیچی بعید نیست، نمیخوام یه وقت واسه‌ات دردسر درست کنه
سامی: هرجور خودت صلاح میدونی اما اگه نظر من رو بخوای، بیایین همین‌جا، نهال هم میاد هواش رو داره
_ لنا رو که دیگه خودم به هیچ عنوان تنها نمیذارم. اگه کاری هم واسه‌ام پیش اومد میارمش پیش نهال
سامی: راستی وائل، درمورد شاهکار بابات به بقیه چیزی نگو. نهال هم که از من پرسید گفتم کار یکی از دشمن‌های بابات بوده و به هیچ کس حرفی در مورد این اتفاق نزنه. خودت هم به لنا بگو
چشمم رو مالش دادم و گفتم: خوبه گفتی، چند دفعه میخواستم بهت بگم اما فراموش کردم
لنا: سلام
با صدای گرفته لنا نگاه هردومون به سمتش برگشتیم و ایستادیم.
سامی: به به خانم شیطون بلا. جوجه زیر دوش چسبید ان‌شاءالله؟
لنا لبخند محوی زد و به همدیگه دست دادن.
http://t.me/NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now