🧡 بخش ۱۴۸ 🧡

13 0 0
                                    

لبخند زد: خوبم
سامی: تو جمع درگوشی حرف نمیزنن بی‌ادب
نهال و لنا خندیدن که گفتم: ببخشید آقای مبادی آداب، با اجازه‌ات داشتم حالش رو میپرسیدم
سامی هم دستش رو دور کمر نهال انداخت و به خودش نزدیک‌تر کرد: بی‌ادبی نکن جلو بچه‌ام، یاد میگیره
لنا کوتاه خندید: حداقل صبر کن به‌ دنیا بیاد، بعد این‌جوری بگو
سامی به نهالی که میخندید، عاشقانه نگاه کرد: به دنیا هم میاد

عکس‌العمل و حالات سامی واسه‌ام جالب بود. فکرم به سمت چند ماه پیش رفت که همه‌ی فکرمون یا درس بود یا مسافرت رفتن و صحبت درمورد آخرین مدل‌های ماشین. اما حالا، لنا و نهال وارد زندگی ما دوتا شده بودن و کلا زندگی‌هامون رو متحول کرده بودن.
نهال: بچه‌ها من شدیدا هوس بستنی توت فرنگی کردم
سامی با قافه پوکر فیس شده نگاهم کرد: تحویل بگیر، از الان با ویارهاش دهنم سرویسه
نهال مشت آرومی روی سینه سامی زد: همینه که هست
سامی: همینه که هست دیگه آره؟
کنار گوشش چیزی گفت که نهال با حرص و خنده چندتا مشت دیگه روی سینه‌اش کوبید. با دیدن این شیطنت‌هاشون لبخند زدم و ناخودآگاه به لنا نگاه کردم. نگاه لنا هم به من بود. ریز ریز خندید و سرش رو پایین انداخت که کمی خم شدم و روی شقیقه‌اش رو بوسیدم و کنار گوشش گفتم: تو هم یه روزی مامان میشی
با لبخند محوی نگاهم کرد که ادامه دادم: مامانِ بچهِ من، بچه‌های من
درحالی که سعی میکرد جلوی لبخندش رو بگیره، پشت چشمی نازک کرد و گفت: بچه‌هاااا؟! چه خوش اشتها
با شیطنت گفتم: مامان بچه‌هام خوشمزه‌ان خب
با همون حالت تخس همیشگی‌اش تشر زد: وائل
لبخندزنان سرم رو پایین انداختم: ببخشید
سامی: وائل جان کم کرم بریز، دختر مردم رو اذیت نکن
_ والله داشتم میگفتم همین فن دیوید کاپرفیلدی که تو اجرا کردی رو، من هم اجرا کنم، ما هم سه نفره بشیم
نگاه نهال با چشم‌های درشت شده و نیش باز، بین من و لنا میچرخید و سامی میخندید. لنا هم که، سرش رو از خجالت پایین انداخت اما با نیشگون گرفتن‌های یواشکیش از خجالتم دراومد. نامرد بدفرم نیشگون میگرفت. خندیدم و به تشویق کردن‌های سامی نگاه کردم که گفت: آقا احسنت احسنت، داداش خودمی
_ چاکرم
سامی: کوچیکتم من
_ بند ساعتتم
سامی: بند کفشتم
_ خب من ترجیح میدم دیگه ادامه ندم، دیگه کار به کش شورت و این چیزها میرسه جلو زن و بچه‌ات زشته
تا دیر وقت کنار هم بودیم. شام خوردیم، کلی گپ زدیم، شوخی و صحبت کردیم. بیش‌تر نگرانی ما از عکس‌العمل خانواده سامی و خود نهال بود.
هر چند که نهال به لنا گفته بوده حالش کاملا خوبه و هیچ نگرانی و ناراحتی بابت این موضوع نداره اما سامی...
بالاخره تونستیم زمانی که لنا و نهال جلوتر از ما قدم میزدن، باهم صحبت کنیم. سامی نگران طرد شدنش بود. نگران برخورد خانواده‌اش. اون مثل من نبود که با بی‌کسی بزرگ شده باشه و دل کندن واسه‌اش راحت باشه. اون یه خانواده خیلی خوب داشت که همیشه هواش رو داشتن و عاشقش بودن. هر چند بابت این اتفاق، حق داشتن سامی رو طرد کنن. مسئله کم اهمیتی هم نبود که بشه راحت حلش کرد. به هر حال من هیچ‌وقت رفیقم رو که از برادر بهم نزدیک‌تر بود و توی بدترین و بهترین لحظات زندگیم کنارم بود رو تنها نمیذاشتم و حمایتش میکردم. حتی اگه مرتکب بدترین اشتباهات میشد.

لنا:
همراه نهال وارد آشپزخونه شدیم که گفت: خب خانم کدبانو، سریع وسایل و مواد کیک رو بیار که قناد باشی خسته‌ست
از داخل یخچال پاکت شیر رو بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.
_ واقعا خسته‌ای؟
لبخند زد: نه عزیزم شوخی میکنم
_ جدا از شوخی اگه حال و حوصله‌اش رو نداری بگی‌ ها
نهال: دارم گل دختر، همزنت کجاست؟
_ همزن توی کابیت بالای یخچاله. صبر کن
از پشت کانتر صدا زدم: وائل؟ میشه یه دقیقه بیایی همزن رو از کابینت دربیاری؟
سامی: صبر کن
وائل: اومدم عزیزم یه لحظه صبر کن
به ال سی دی نگاه کردم که داشتن فیفا بازی میکردن و همون لحظه به سامی گل زد.
وائل: آقا سامی فعلا این رو داشته باش تا برگردم
دسته پلی استیشن رو روی مبل گذاشت و بلند شد و به سمتم اومد.
از همون جا یواشکی واسه‌ام بوس فرستاد که با لبخند نگاهش کردم و بوسش رو از توی هوا گرفتم و به لپم چسبوندم که لبخندش پررنگ‌تر شد.
وارد آشپزخونه شد و مستقیم به سمت یخچال رفت و همزن رو از داخل کابینت بالایی بیرون آورد و پرسید: کجا بذارمش؟
به کنار فرگاز اشاره کردم: اون‌جا، مرسی عزیزم
همزن رو روی اپن گذاشت و روی سرم رو بوسید: خواهش میکنم
و از آشپزخونه بیرون رفت. شکرپاش رو از داخل کابینت درآوردم که نهال گفت: کاملا مشخصه خیلی دوست داره
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now