🌺 بخش ۱۱۸ 🌺

14 3 0
                                    

بعد از اون شب، چند دفعه دیگه با سامی و نهال بیرون رفتیم. نهال خیلی دختر مهربون و خون گرمی بود و تقریبا باهم صمیمی شده بودیم و در طول روز زمان نسبت زیادی رو درمورد خیلی از موضوعات مختلف باهم چت یا صحبت میکردیم. میگفت حس میکنه عاشق سامی شده و از این حسش میترسه. مخصوصا اینکه سامی بهش گفته بود تازه از یه رابطه دو ساله بیرون اومده و خود نهال هم که به‌ خاطر فوت خواهرش از نظر روحی تازه بهتر شده بود. کلی باهاش صحبت کردم که به ترسش دامن نزنه اما همه جوانب رو بررسی کنه و همین‌طوری الکی و کورکورانه به سامی دل نبنده.
از نظر من سامی و نهال باید خیلی آروم پیش میرفتن تا اخلاق همدیگه کم کم دستشون بیاد و همدیگه رو کامل بشناسن و بسنجن تا ببین مکمل همدیگه هستن یا نه.
این‌طوری رابطه خیلی منطقی و مستحکم‌تره تا رابطه‌هایی که از اول با عشق آتشین شروع مین و یه ماه بعد تموم میشه.
سامی هم اون‌طور که نشون میداد، به نهال علاقه داشت منتها سامی هم نمیخواست اشتباه دفعه قبل رو داشته باشه و محتاطانه رفتار میکرد.
و اما وائل. وائلی که نسبت بهش یه اعترافاتی توی دلم داشتم اما دچار خود درگیری حاد شده بودم که فکرم رو در طول روز پر میکرد.
هر دقیقه به خودم میگفتم باشه هرچی تو دلته، باید تو دلت نگه داری اما دقیقه بعد که وائل کنارم مینشست، همه اون حرف‌هایی که به خودم میزدم رو فراموش میکردم و باز روز از نو و روزی از نو. واقعا همه فکر و ذهنم رو به‌هم ریخته بود. به جای اینکه نگران شرایطم باشم، به وائل فکر میکردم!
خدایا خودت کمکم کن که خسته شدم از این‌همه درگیری و دغدغه فکری.

وائل:
سبقت گرفتم و سرعت ماشین رو بیش‌تر کردم. داشتم میرفتم پیش یوسف، یکی از همکلاسی‌های دانشگاهم که مغازه تعمیرات داشت و لپ تابم رو سپرده بودم دستش تا درست کنه. از صبح یه حس منفی خیلی مضخرفی به ذهنم چسبیده بود و هرکاری کردم از بین نمیرفت. حتی وقتی با لنا نهار میخوردیم، وجود لنا باعث نشد تا اون حس بد از بین بره.
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خدا رو شکر کردم که حالش بی‌نهایت خوب شده بود. خدا رو شکر چند روزی بود که بابا به کویت رفته بود و نبودش، خیالم رو راحت کرده بود.
گاهی که کنار هم بودیم و سرگرم چت با نهال بود، کلی اذیتش میکردم و سر به سرش میذاشتم که کم‌تر چت کنید باهم، این چه وضعشه و باید همه حواست به من باشه که با شنیدن آخرین جمله‌ام، چهره‌اش خیلی بامزه میشد و با کمی تعجب و خجالت نگاهم میکرد. بعد میخندید و ضربه آرومی روی بازوم میزد.
داشتم با یوسف صحبت میکردم که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم. از توی جیب شلوارم درآوردمش و رو به یوسف گفتم: چند دقیقه صبر کن
نگاهی به شماره‌ی ناشناس روی صفحه انداختم و جواب دادم که با شنیدن صدای گریه‌ای از پشت خط، جا خوردم: بله؟
_ آقا تو رو خدا خودتون رو زود برسونید
سریع صداش رو شناختم: هیفا چی‌ شده؟
گریه‌کنان گفت: آقا تو رو خدا خودتون رو برسونید، لنا رو بردن
یه لحظه حس کردم روی سرم آب یخ ریختن. شوکه شده پرسیدم: چی؟ یعنی چی که بردن؟ کی برد؟
هیفا: پدرتون، دستور داد لنا رو ببرن
_ چند لحظه صبر کن
موبایل رو ازکنار گوشم پایین آوردم و رو به یوسف گفتم: یوسف این‌ها بمونه پیشت بعدا میام میبرم. فعلا
و بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه با عجله از مغازه‌اش بیرون رفتم و به هیفا که پشت خط موبایل منتظر بود گفتم: هیفا درست و واضح بگو چه اتفاقی افتاده؟
هیفا: لنا رفته بود تو باغ، من هم سینی تو دستم بود، داشتم عصرونه میبردم تو باغ که دیدم ماشین پدرتون وارد خونه شد. خیلی سریع رفتم تو باغ و خواستم به لنا بگم جلو پدرتون نباشه تا احیانا باهم برخورد نداشته باشن
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now