🔮 بخش ۸ 🔮

49 6 0
                                    

_ لنا؟ لنا؟ لنا بیدار شو دختر
صدای هیفا بود. دختر ایرانی ساکن دبی . به گفته خودش، به‌ خاطر وضعیت بد مالی خانواده‌اش، توی آشپزخونه این‌جا کار میکرد.
دختر مهربون و صبوری که توی این چند دفعه‌ای که به اتاقم اومد، همیشه میگفت توکلت به خدا باشه. به سختی پلک‌هام رو باز کردم. ضعف همه وجودم رو گرفته بود و حتی نا نداشتم جواب دادم.
هیفا با دیدن چشم‌های بازم با ناراحتی گفت: لنا بلند شو، کمکت کنم تا غذا بخوری
وقتی دید هیچ عکس‌العملی نشون نمیدم، نگران شد: لنا تو چهار روزه هیچی نخوردی، داری میمیری دختر، لجبازی بسه
لجبازی؟ آخه لجبازی با کی. هیفا چه میدونست من چه زجری میکشم. همین‌طور برای خودش حرف میزد و من فقط نگاهش میکردم. چشم‌هام تار میدید و ضعف زیادی داشتم.
_ هیفا من، نمیتونم ب...
تو یه ثانیه چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
با سوزش دستم چشم‌هام رو باز کردم. بیمارستان بودم و سرم به دستم وصل بود. زبیده مثل شمر بالای سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد.
نمیدونم چرا این ضعف برای من خواب آور بود! فقط دلم میخواست بخوابم. خواب و خواب و خواب. دفعه‌ی بعد که چشم‌هام رو باز کردم، سوار ماشین، کنار زبیده بودم. انگار قرار بود هر دفعه که چشم‌هام رو میبندم و باز میکنم، موقعیتم عوض شده باشه! یعنی میشد الان چشم‌هام رو ببندم، دوباره باز کنم و این‌دفعه تو خونه‌مون باشم؟ همین‌کار رو انجام دادم اما متاسفانه با صورت ترسناک زبیده مواجه شدم که تشر زد: پیاده بشو
تو دلم بهش پوزخند زدم. هلاک فارسی صحبت کردنش شدم. بشو!
همراهش پیاده بشدم و پشت سرش وارد همون عمارت شدیم که دوباره استرس برگشت، تنش برگشت، بغض برگشت، دردهای قلبم برگشت.
غصه‌ها از پی هم می‌گذشتند؛
من بودم،
و دلی که امیدش مانند شمع کم نور
سو سوکنان، عطش خاموش شدن داشت
نیل
وارد سالن شدیم و این‌ دفعه شیخ فاضل منتظر من بود و این یعنی خود مرگ
زبیده: سلام آقا. کی اومدی؟
شیخ فاضل: سلام. چند دقیقه‌‌ قبل رسیدم
زبیده: پس من برم به آشپزخونه و بگم سریع‌تر شام رو آماده کنن
شیخ فاضل: نه. همین‌جا بمون. این دختر برای شب میتونه پذیرای من باشه؟ دکتر چی گفت؟
زبیده به من نگاه کرد و به خیال اینکه متوجه حرف‌هاشون نمیشم، رو به شیخ گفت: بله آقا. دکتر گفت فقط چون غذا نخورده بود، ضعیف شده
شیخ فاضل نگاهم کرد و لبخند زد: حوری ایرانی سلام نکرد به من. عیب نداشت. امشب ادب شد، توسط من
با لبخند به سمتم اومد. دستم رو گرفت و پشت دستم رو بوسید. حالم بد بود، بدتر شد. بغضم شکست و اشک‌هام روی گونه‌هام ریخت.
کنار گوشم زمزمه کرد: گریه نکرد حوری‌. خودت را برای من آماده کرد
خندید و دستم رو ول کرد. دیگه توان ایستادن نداشتم. زانوهام خم شد و زمین خوردم و با صدای بلندی زدم زیر گریه: با من کاری نداشته باش. تو رو خدا. به امام حسین قسمت میدم. من میخوام برم پیش خانواده‌ام. تو رو به خدا
صدای پر خنده‌اش رو شنیدم: زبیده. حوری ضعف کرد. ببر آماده کن
شدت گریه‌ام بیش‌تر شد. زبیده دستم رو گرفت و کشید. سعی میکرد از روی زمین بلندم کنه.
_ تو رو خدا این‌کار رو با من نکن. مگه من چه گناهی کردم؟ یه عالمه دختر این‌کاره هست، برو با اون‌ها. به من کاری نداشته باش. تو رو خدا، تو رو به امام حسین کاری به من نداشته باش. ای خداااا
_ این‌جا چه خبره؟
شیخ شوکه شده به سمت صدا برگشت: وائل ؟
با شنیدن صدای فریاد پسری، سرم رو بالا گرفتم اما با وجود چشم‌های پر اشکم تار میدیدم.
شیخ فاضل با تعجب گفت: کی اومدی وائل؟ چرا تماس نگرفتی؟
همون شخصی که شیخ، وائل صداش زده بود، گفت: یه ساعتی هست که اومدم. بابا جریان این دختر چیه؟ چرا داره ضجه میزنه؟
شیخ نگاهی به من انداخت و با لبخند رو به پسرش گفت: مهم نیست. این دختر باید بهای دزدی کردن رو بپردازه
نمیدونستم این‌ کارم درسته یا نه اما وحشت زده به سمت پسرش رفتم.
_ به خدا دروغ میگه. به خدا من دزدی نکردم. اون داره دروغ میگه
شیخ قهقه زد و گفت: زبیده این دختر رو ببر به اتاقش
با شنیدن حرف شیخ با ضجه و التماس بیش‌تری رو به پسرش گفتم: به امام حسین دارم حقیقت رو میگم، تو روخدا کمکم کن. من رو دزدیدن
💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
      💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   ❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد:  𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now