سوار ماشین شدیم که وائل جعبه توی دستش رو روی پاهام گذاشت و گفت: مبارکت باشه
با تعجب به وائل و بعد به جعبه نگاه کردم.
ماشین رو روشن کرد که پرسیدم: برای من خریدی؟!
وائل: گفتم مبارکت باشه یعنی برای تو خریدم دیگه
جعبه رو باز کردم که یه جعبه سفید دیگه داخلش بود. جعبه دوم رو بیرون آوردم که از روی برند روی جعبه فهمیدم موبایل خریده.
_ وائل واقعا ممنونم از لطفت اما این قیمتش خیلی زیاده. من نمیتونم قبول کنم
وائل: خیلی هم خوب قبول میکنی. قیمتش هم مهم نیست. انشاءالله به خوشی استفاده کنی
_ اما آخه...
واقعا نمیدونستم دیگه چی بگم. موبایلی که خریده بود، یکی از بهترین موبایل های دنیا محسوب میشد و البته قیمتش خیلی زیاد بود.
جعبه موبایل رو باز نکردم و گذاشتمش روی داشبورد.
_ من نمیتونم قبول کنم
وائل: لنا این یه هدیهست از طرف من
_ نمیتونم
وائل: ای بابا، حداقل تا روزی که اینجایی استفاده کن
پیشنهاد بدی نبود اما باز هم زشت بود خب.
وقتی دید جوابی نمیدم، گفت: لنا باید موبایل داشته باشی. من باید هر روز برم دانشگاه و نمیتونم که هم به درس گوش بدم و هم نگران و بیخبر باشم که یه وقت اتفاقی واسهات پیش نیومده باشه.
حرفش منطقی بود. قبول کردم. اون هم فقط به شرطی که تا وقتی اینجا هستم، ازش استفاده کنم.
وائل: گرسنهات نیست؟
_ کم
وائل: اما من خیلی گرسنهام. نهار هم نخوردم. رستوران یا فست فود؟
_ نمیدونم
وائل: لنا دقت کردی یا نمیدونی یا نمیخوای یا نمیتونی؟ نظر بده خب
اخم کردم و گفتم: فست فود
وائل: ایرانی یا عربی؟
_ ایرانی
وائل: لاکشری یا سنتی؟
با اخم برگشتم و نگاهش کردم که لبخند دندون نمایی زد و هیچی نگفت.
دستم انداخته بود!
کنار خیابون پارک کرد که گفتم: چرا اینجا پارک کردی؟
وائل: شام بخوریم دیگه
کمربند ایمنی رو باز کردیم و پیاده شدیم . درهای ماشین رو قفل کرد و از خیابون بزرگ و دو طرفهای که وسطش بلوار پر نخلی بود، رد شدیم.
به سمت مغازه کوچیک و بامزهای رفتیم که چند دست میز و صندلی چوبی دو طرف ورودی چیده بودن.
وارد مغازه شدیم که وائل با صندوقدار سلام و احوال پرسی کرد و لیست غذاها رو از روی میزش برداشت و به سمتم گرفت.
وائل: این هم منو خدمت شما. خب، چی میخوری؟
بدون اینکه به منو نگاه کنم گفتم: هر کدوم خودت میخوری برای من هم انتخاب کن. من که نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم
وائل: باشه پس صبر کن
سفارش و پرداخت هزینهاش چند دقیقه بیشتر طول نکشید که وائل به سمتم برگشت و گفت: خب، بفرمایید از این سمت لنا خانم
به پلههایی که کنار ورودی بود، اشاره کرد. تعجب کردم اما چیزی نگفتم و از پلهها بالا رفتم. انتظار داشتم وارد طبقه دوم بشیم اما طبقه دومی در کار نبود.
در واقع پشت بوم فست فود به سبک فوقالعاده شیکی طراحی شده بود. یه فضای کلاسیک و دلباز.
کف پشت بوم با چمن مصنوعی پوشیده شده بود و هرجا رو نگاه میکردم، از گلدون و گلهای رنگارنگ تزئین شده بود.
وائل: خوشت اومد ؟
نگاهش کردم: قشنگه
همونطور که به سمت یکی از میزهای چوبی سفید رنگ میرفتیم، وائل گفت: با سامی اینجا زیاد میاییم. جای دنج و خوبیه
روی صندلی پشت میز نشستم و همچنان به گلها نگاه میکردم.
وائل: به گل و گیاه علاقه داری؟
_ خیلی زیاد
وائل: من هم علاقه دارم اما خب، نمیدونم چرا تاحالا نخریدم
_ گیاهای گلدونی خیلی دوست داشتنی هستن. من و لاله تو اتاقمون زیاد داریم. همین ماه قبل بابام...
با یادآوری اسمش، دلم واسهاش تنگ تر شد.
وائل: بابات چی؟ لنا؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: یه جعبه پر از گلهای بنفشه خرید. من و لاله توی باغچه حیاط کاشتیمشون
وائل: پس خونهتون باغچه داره
_ آره. یه باغچه کوچولو
وائل: تو باغچهتون فقط بنفشه کاشتین؟
_ آره اما توی گلخونه خونهمون، گل و گیاه گلدونی زیاد داریم
وائل: چه جالب
_ خیلی قشنگن. مامانم خیلی از اونها مراقبت میکنه. به نظرم تو هم یه گلدون یاس بخر. هم خوشگله، هم بوی خوبی داره، هم اینکه با استشمام بوی یاس، شب راحتتر میخوابی🎀💖 اینستگرام و تلگرام: NeiloofarBakhtiary 🎀💖
⭐⭐⭐ دوست من ووت یادت نره⭐⭐⭐
DU LIEST GERADE
عشق غیرمنتظره
Romantikدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.