به سمت منشی رفتم که با دیدنم خیلی محترمانه از روی صندلیش بلند شد و سلام و احوال پرسی کردیم. نوبت خواستم که گفت از شانس خوب من یکی از مراجعه کنندهها نوبتش رو کنسل کرده و من میتونم به جای اون برم پیش دکتر، ولی در حال حاضر باید نیم ساعت صبر کنم تا مراجعه کنندهای که پیش دکتره، بیرون بیاد. با کمال میل قبول کردم و توی سالن انتظار روی صندلی نشستم. حدودا نیم ساعتی سرم رو با چرخیدن توی پیجهای اینستگرام سرگرم کردم تا اینکه این نیم ساعت هم تموم شد و تونستم برم پیش دکتر.
بعد از سلام و احوال پرسی و یه صحبت مختصر درمورد حال و احوال لنا، گفت: خب عزیزم چه کاری از من برمیاد؟
_ دکتر حقیقتش، امروز صبح که با لنا گریه...
کل ماجرای امروز صبح و دیشب رو تعریف کردم. اولش به شیطنتهام خندید اما بعد به صورت جدی، شروع کرد به صحبت درمورد شک و تردیدهام. راهنماییم کرد و بهم اطمینان داد با توجه به مشاورههایی که به لنا داده، عشقش نسبت به من کاملا واقعی، مستحکم و پررنگه.
درطول یه ساعتی که پیش دکتر بودم، این عشق رو از زوایای مختلف بررسی کردیم. یه سری توضیحات ازم خواست و حتی نظرم رو درمورد آینده پرسید.
زمانی که از مطب بیرون اومدم، همهی نگرانیهام به حال خیلی خوب و غیر قابل وصفی تبدیل شده بود. با سامی تماس گرفتم و کمی صحبت کردیم اما ترجیح داد برم خونهاش و رو در رو باهم صحبت کنیم.
ظاهرا تمایل پیدا کرده بود که خودش هم سری به دکتر بنفشه بزنه.
کمی واسهام جای تعجب داشت و البته به نظرم خیلی خوب بود که سامی از وقتی که وارد رابطه با نهال شده بود، احساس مسئولیت بیشتری میکرد و به قولی رفتار عاقلانه و مردونهتری داشت.
با خستگی پیرهنم رو از تنم درآوردم و توی سبد داخل کمد گذاشتم.
لنا: وائل؟ حواست به من هست؟
_ جانم. حقیقتش نه
شلوارم پوشیدم و به سمت تخت رفتم.
لنا: برگردم؟
روی تخت دراز کشیدم و گفتم: آره عزیزم برگرد
با دیدنم، عین دختر بچههای تخس با ناراحتی پاش رو به زمین کوبید: وائل
_ جان وائل، بگو عزیز من
با ناراحتی ساختگی به سمتم اومد: من میخوام باهات حرف بزنم
_ عزیزم به خدا دارم بیهوش میشم. نمیشه صحبت رو بذاریم برای فردا؟
لبه تخت نشست: نه خیر. اصلا بگو بدونم اونجا چه کار میکردین که اینقدر خستهای؟
لبخند زدم و دستم رو بالا بردم و خواستم نوک بینیش رو بگیرم و بکشم که خودش رو عقب کشید و دستم رو بین دستهاش گرفت: وائل بگووووو
_ اگه نگم چی میشه؟
صندلهاش رو درآورد و کنارم روی تخت، دست به سینه نشست و به تاج تخت تکیه داد: پس من هم تا صبح میشینم اینجا و اذیتت میکنم
خندهام گرفت و دهن باز کردم تا حرفی بزنم اما فکری به ذهنم رسید.
بالاتنهام رو نزدیکتر بردم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم و چشمهام رو بستم.
_ باشه. من هم همینطوری میخوابم
تا حدودا یه دقیقه صدایی ازش نشنیدم که تا خواستم چشمهام رو باز کنم، دستش رو روی سرم حس کردم و سرانگشتهاش بین موهام لغزید.
غرق حس فوق العادهایی شدم. نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم ای کاش این حس تا ابد درکنار لنا ادامه پیدا کنه. خوابآلود بودم، خوابآلودتر شدم. اونقدری که حس میکردم دیگه نمیتونم یه کلام حرف بزنم.
این حس فوق العاده دوست داشتنی فقط تا چند دقیقه ادامه داشت تا اینکه آروم صدام زد: وائل؟
بدون اینکه پلکهام رو باز کنم یا تکون بخورم گفتم: جونم
لنا: سرت رو بردار، بذار رو بالشت، من میرم بعدا حرف میزنیم
با مکث طولانی سرم رو بلند کردم و قبل از اینکه سرم رو روی بالشت بذارم، پشت دستش رو بوسیدم و گفتم: مرسی عشق من
به پهلو دراز کشیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.
از میون چشمهای نیمه بازم به لنا نگاه کردم که گفت: وائل من میرم که بخوابی اما...
منتظر ادامه حرفش بودم که خیلی ناگهانی به سمتم شیرجه زد و لپم رو گاز گرفت و خواست عقب بره که دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و به قول خودش با خباثت گفتم: گاز میگیری آره؟ باشه پس جنابعالی هم تنبیه میشی تا صبح تو بغلم میخوابی تا بفهمی نباید لپ عشقِ خوابآلودت رو گاز بگیری
مدام تکون میخورد و میخواست دستهام رو باز کنه اما زور نداشت.
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.